ماه اوت بود که لوئیز را ترک کرده و، چهارصد پانصد متر دورتر، خانه کوچک متروکی خریده بودم که گاراژش کنارش بود. شبیه خانه سرایدارِ عمارت اعیانی لوئیز بود، عمارتی بهمراتب بزرگتر و بسیار مجلل به سبک دوره ویکتوریا بالای تپه. بعد از رفتن من، معاشرتهای لوئیز، که همیشه از من بیشتر و گستردهتر بود، با همان شدت ادامه یافت و حتی زیادتر هم شد؛ انگار حضور من سالها مانع مهمانیهایش بود. بهخصوص آخر هفتهها، ماشینها در تمام ساعات شبانهروز با سروصدا در راه خاکی میان کلبه من و خانه او میرفتند و میآمدند. بعضی از آن ماشینها را که مال دوستان مشترک سابقمان بودند، میشناختم؛ بعضیهایشان هم برایم آشنا نبودند و شماره ایالت دیگری را داشتند.
از نظر مالی از همدیگر مستقل بودیم، او از طریق تراستِ نسبتا بزرگی که پدربزرگ و مادربزرگش تأسیس کرده بودند، من به واسطه شغل معلمیام. در نتیجه، نفقهای در کار نبود که وکلایمان سرِ دادن یا گرفتنش بجنگند. از آنجا که تنها دارایی مهم ما، یعنی همان عمارت بزرگ ویکتوریایی، با پول خانواده او خریداری شده بود، من نیمه خودم را بدون جروبحث به او منتقل کردم. همیشه به نظرم میآمد پرزرقوبرق و بازاری است. راستش را بگویم، کمی مایه شرمندگیام بود، و خوشحال بودم که از شرّش خلاص شدهام.
در خصوص بچهها، قرار بر این بود که من و همسر سابقم ــ آن موقع دیگر از نظر من همسر سابقم بود ــ «سرپرستی مشترک» داشته باشیم، راهحلی سلیمانوار برای شکاف در بافت خانواده. در آن زمان، یعنی اواخر دهه ۱۹۷۰، این راهی مترقی، هرچند غالبا آزمایشنشده، برای تقسیم مسئولیتهای والدین در هنگام طلاق محسوب میشد. دخترها در طول هفته سه روز و نیم با من و ویکی زندگی میکردند، و سه روز و نیم با مادرشان. یک هفته سه شب خانه من میماندند و هفته بعد چهار شب، تا از هر چهارده شب، هفت شبش را در خانه هریک از والدین خوابیده باشند.
باوجودی که داستان های مجموعه از بین بهترین آثار هر نویسنده انتخاب شده اند، همگی بی سر و ته و بلاتکلیف بودند. به شخصه اصلا از خواندنش لذت نبردم. به خوانندگان توصیه میشه، یادداشت مترجم را بعد از اتمام کتاب بخوانند.