نخستینبار که پیرمرد با دیدی دوربیندار به ما نشان داده میشود، ماهیگیری ساده، فقیر و بیهویت است که در جهان مثل و مانند بسیار دارد. تنهاست و نیازمند کمک و دستگیریهای پسرکی که همواره به یاری و دلداریاش میشتابد. از روستائیان، آنانکه اهل حرفه نیستند، مانند پدر و مادر پسرک، پیرمرد را بدبیار میدانند و حتی به سبب فقر و بدبیاری تحقیرش میکنند. اما حتی در میان ماهیگیران نیز جوانترها او را مسخره میکنند و پیرترها بر او دل میسوزانند. رابطۀ پیری و جوانی ـ یکی از درونمایههای همیشگی همینگوی ـ در اینجا از نو تکرار میشود که تا پایان کتاب نیز نقشی اساسی دارد. جوانترها درست به علت بیخبری و خامی پیرمرد را مسخره میکنند، چرا که عمق پیرمرد را نمیشناسند و در ظاهر و سطح او نیز جز مردی شکسته و بختبرگشته و فقیر که خود محتاج کمک است، چیزی نمییابند. و این همان جوانیای است که وقتی حرمت پیری را نمیداند، در چشم همینگوی جز خامی و بیمایگی معنایی ندارد. اما شناخت بیشتر ما از پیرمرد هنگامی است که او را در کلبهاش و در رابطه با پسرک مییابیم. رابطهای که براساس مهر و دوستی است. رابطۀ میان دو انسان ناکامل و ساده که وقتی براساس عشق و ایثار قرار میگیرد، متعالی و کمالآور میشود. پیرمرد از پیرانگی خود، از تجربههای خود، به پسرک میدهد و در عوض از او امید و گرمدلی میگیرد