مادر شدن همه چیز رو تغییر داد، مرا تغییر داد.
روزی که فهمیدم باردارم، نویسنده وجودم وحشت کرد. زن وجودم شادمانه گیج شد، زن صلحجو بیتفاوت ماند، زن جهان دیده به نامهای جهانی کودکان فکر کرد و ...
- بخشی از کتاب:
چرا همیشه فکر میکردم که یک مادر به محض در آغوش کشیدن طفل تازه بدنیا آمدهاش به سمت شادی و شادمانی خیز برمیدارد؟
چرا هیچ کس نگفت که به هنگام خیز برداشتن و شادی و شادمانی ممکن است سرم به سقف بخورد و تا مدتها گیج. منگ باشم؟ چرا هیچ کس نگفت که گذر از دالان بهشت به این راحتیها نیست؟ چرا هیچ کس نگفت که برای مادر شدن باید پیلههای سفت و سخت را پاره کرد و با دوبال فرشته سان پرواز کرد؟ چرا فکر کردم که امروز میتوانم طفلی بدنیا بیاورم و فردا هم چون گذشته، به زندگیم ادامه دهم، بدون اینکه در افکارو رفتار و عقاید و باورها و روش زندگیم تغییری بدهم؟