ژوزه ساراماگو در کوری از بیهویتی آدمها میگوید و شناخت آنها را نسبت به خودشان و مسایلی که در اجتماع آنها رخ میدهد، بهنقد میکشد و این بیهویتی اجتماعی و سیاسی آدمهای یک شهر که پایتخت یک کشور فرضی است، در نماد بیماری کوری ظاهر شده و باعث بروز کوری سفیدی در آنها میشود. ساراماگو میگوید که این آدمها با وجود نور و روشنبودن مسیر زندگیشان آن را نمیبینند و دچار کوری سمبلیک شدهاند. تنها یکنفر است که از هویت خود و مسایلی که در جامعه میگذرد آگاه است و او کسی است که از این بیماری سمبلیک مصون میماند.
در پایان رمان کوری میبینیم که آدمها متوجهی هویت واقعی خود شده و چشمشان به مسایل اجتماعی و سیاسی جامعهی خود باز شده و با نگاهی دیگر به دنیای خود نگاه میکنند.
در بینایی، تمام آدمهایی که از بیماری کوری رهایی یافتهاند به یک شناخت عمیق نسبت به موجودیت خود و نقششان در اجتماع رسیدهاند. بهخاطر همین هم آنها کوری سفید خود را به برگههای رأی میدهند و در انتخابات، همگی با یک انسجام هماهنگ، آرای سفید به درون صندوقها میاندازند.
ازنظر حکومت که مدعی حراست از اصول دموکراسی است و حق آزادی را برای همگان محترم میشمارد، این کار مردم آشوبطلبی نام میگیرد و دولت درپی یافتن کسانی است که در این شورش همگانی دخیل بوده و مردم را رهبری کردهاند. راهحل حکومت این است که مردم این شهر را دوباره در یک قرنطینهی سیاسی و اقتصادی قرار دهد تا بتواند با فشاری که بر مردم میآورد آنها را وادار سازد تا از کار خود اظهار پشیمانی کرده و دوباره در برابر حکومت سرِ اطاعت فرود آورند. اما مردم که اینبار به بینایی عمیقی دست یافتهاند دربرابر تمامی فشارها ایستادگی میکنند و دولت مستأصل نیز درپی یافتن رهبران این بینایی است.