زن کمی احساس منگی میکرد. حال خوبی بود، مثل گرمای پتویی بود که تازه از خشکشویی آمده و دور خودت پیچیدهای. اما وقتی به خود آمد و فهمید کجاست، چندان خوشش نیامد.
با اشکهایی که روی گونههایش خشک و ماسیده بود، توی اتاقک دستشویی توالت زنانه روی کاسه توالت نشسته و سرش به جلو خم شده بود. از کِی آن جا بود؟ آرام بلند شد و روی پاهایش ایستاد، از توالت بیرون آمد و راهش را از میان سالن شلوغ و پر جمعیت سینما به بیرون باز کرد. به نگاههای سنگین و قضاوتکنندهی آدمهایشیک و زیبایی که زیر نور چلچراغ درخشان قرن نوزدهمی داشتند شامپاین مینوشیدند، توجهی نکرد؛ آن نگاهها را نادیده گرفت و به راهش ادامه داد. حتماً فیلم تمام شده بود.
زیاد دوسش نداشتم.
متاسفانه خیلی از کتابهای فیدیبو خلاصه ندارن. برای همین یه خلاصه ازش می نویسم.
خلاصه کتاب
داستان کتاب درباره یه مجری معروف زن به اسم تالی هست که زندگیش بعد از فوت بهترین و صمیمی ترین دوستش (کیت) بخاطر سرطان کاملا بهم میریزه.