امید مانند سکهای است که من با خود دارم: یک پنی امریکایی که آن را مردی به من داد و من عاشق او شدم. روزهایی که در سفر بودم، آن یک پنی و امیدی که همواره برایم داشت همراهم بود. اینها چیزهایی بودند که باعث میشدند به زندگی ادامه بدهم.
من به جستوجوی یک زندگی بهتر به غرب آمدم، اما رؤیای امریکایی من با فقر و سختیها و طمع، به کابوس تبدیل شد. در چند سال گذشته، چیزهای زیاد را از دست داده بودیم: شغل، خانه و غذا.
سرزمینی که دوستش داشتیم در مقابل ما ایستاد، همه ما را درهم شکست، حتی آن پیرمردهای یک دندهای که قبلترها دربارۀ آبوهوا صحبت میکردند و برداشت محصول گندمشان را بههم تبریک میگفتند. آنها این جمله را بههم میگفتند: یه مرد باس اینجا بجنگه تا آب و نونش به راه باشه.
یک مرد.
فوق العاده.دور از ابتذال وپر از ارزشهای زندگی
خانم کریستین هانا مسلمون نیست ولی در رمانش از هر گریزی برای بهتر شدن زندگی استفاده می کنه .حتی اگر این راه کمونیسم باشه.
البته این راه نرفته در شوروی طی شد ونشون داد اون هم مثل سرمایه داری باعث بدبختی بشریته.