اگر من در زندگی طولانیام چیزی یاد گرفته باشم، این است که ما با عشق میفهمیم میخواهیم چه کسی باشیم؛ در جنگ میفهمیم چه کسی هستیم.
جوانهای این دوره میخواهند هر چیزی را درباره هر کسی بدانند. آنها فکر میکنند حرف زدن دربارهی هر مشکلی آن را حل خواهد کرد.
من به نسل صبورتری تعلق دارم. ما ارزش فراموش کردن و جاذبهی ساختن یک زندگی نو را درک کردهایم هرچند، گاهی به خود میآیم و میبینم دارم ناخودآگاه به جنگ و گذشتهام و به کسانی که گم کردهام، فکر میکنم.
کسانی که گم کردهام.
به نظر میآید انگار من کسانی را که دوست داشتم، در جایی گم کردهام. شاید آنها را در جایی که به آن تعلق نداشتند، گذاشته و ترکشان کردهام و چنان گیج شدهام که نتوانستم برگردم و آنها را پیدا کنم. آنها گم نشدهاند. در جای بهتری هم نیستند. آنها از این دنیا رفتهاند.
به تدریج که به سالهای آخر زندگیام نزدیک میشوم، میبینم آن اندوه و سوگ مثل پشیمانی و افسوس، در ذرهذرهی وجودمان رخنه کرده و تا ابد هم جزئی از وجودمان باقی میماند...
-از متن کتاب-