در یک غروب آفتابی، لیبی ویمبلی و دوست صمیمیش، بِکا تصمیم گرفتند نزدیک مزرعه شون دوچرخه سواری کنن.
اما اول باید توی جنگل میگشتن و برای تکلیف کلاس علوم حشره پیدا میکردن.
اگر این کار رو نمیکردن، معلم علوم اونها مثل زنبور سرخی که در موردش یاد گرفتن عصبانی می شد.
اونا خیلی زود یک کُندهی درخت پیدا کردن که روی زمین افتاده بود.
پس دوتایی کُندهی درخت رو هُل دادن و جابه جاش کردن.
زیرش پر از گِل و لای بود و کلی حشره به همه طرف پرواز میکردن.