لیبی ویمبلی از تختش بیرون پرید.
با عجله ژاکت مورد علاقهاش رو پوشید، از پلهها پایین رفت و پدر و مادرش رو دید که کنار شومینه نشسته بودند.
لیبی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و دید سقف انبار کاملا سفید شده.
علاوه بر سقف انباری، پرچینها و تراکتور پدرش هم سفیدپوش شده بود.
انگار تمام مزرعه با یک پتوی سفید و پف پفی پوشیده شده بود.