شبِ سردی بود و تیمی به همراه خواهر کوچولوش تو اتاقش خواب بودن. عروسکِ نلی و خرس تیمی هم کنارشون بودند؛ همینطور سگ و گربه ی نازنازیشون هم روی زمین دراز کشیده بودند. وسطای شب بود که یک صدایی تیمی رو از خواب بلند کرد. تیمی خیلی ترسیده بود و نمیدونست که اون صدا از کجا میاد…
نیلی و بقیه هم بخاطر صدا بیدار شدند ….. یک دفعه نوری رو دیدند که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد
تیمی و نیلی خیلی تعجب کردند و بلند فریاد زدند، اوه این قطارِ پرندست، این قطارِ پرندست…!