گاهی نیمشب بلند میشوم، به رسم دیرین میروم توی باغ. در این سن و سال قدم زدن در تاریکی برایم خطرناک است، اما این تاریکی از ظلمتی رعبانگیز که بر رویای هرشبهام فرومیافتد سیاهتر نیست. راه میروم و جایی در راه حس میکنم مادرم دنبالم میآید، نگران. صدای پایی نمیشنوم، اما دلم میگوید پیجوی من و مواظب من است. هیچوقت برنگشتهام تا او را ببینم، شک ندارم دنبالم میآید. جرئت نمیکنم به پشت سر نگاه کنم، میترسم یکدفعه برگردم و او آن موقع آنجا نباشد، آن وقت رشته باریکی که بین من و او هنوز استوار مانده یکباره بگسلد، اعتمادم به او در نومیدترین ترس دهشتناک فروریزد.
قلم آقای جواد مجابی عالیست کتاب هم داستان هایی درخور و نثری زیبا و موجز دارد که سبک آقای مجابی است .
ایشان را از ترانه فیلم تلویزیونی پاییزان و آن شعر بدیعشان به یاد دارم