«رُسمِرسْهُلم» داستان سرخوردگی رُسمِر است. رُسمِر در رویای آن است که بتواند «آدمهای والای آزاد و شاد» بیافریند و پا به میدان رزم فرهنگی و سیاسی آبوخاک خود بگذارد، ولی برایش روشن میشود که ارزیابی نادرستی از خود و پیرامون خود داشته است. اولریک برندل، دیگر آوازهگر آرمانها در نمایشنامه، نیز با واقعیت که رو در رو میشود سَر میخورد و آشکارا میگوید که رویاپرور بوده است. گاه در پس گفتههای هم رُسمِر و هم اولریک برندل صدای خود ایبسن به گوش میرسد، پژواک سرخوردگیهایی که در دیدارش در تابستان ۱۸۸۵ از نروژ آزموده بود و چیزهایی که چشیده بود.
صحنههای پایانی «رُسمِرسْهُلم» دربردارندهی گونهای تکرار خواست جانفشانیای است که ایبسن در «براند» و نیز در «مرغابی وحشی» پیش کشیده بود.