کتاب صوتی از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک خاطرات حضور در پادگان سیدالشهدا(ع) و جزایر مینو، والفجر ۹، گردان امیرالمؤمنین(ع) و... ذکر شده است. یکی از بخشهای شنیدنی این اثر به عملیات والفجر ۴ اختصاص دارد که در این عملیات تعدادی از رزمندگان به داخل رود اروند میافتند و سرانجام میتوانند با دعای حضرت یونس(ع) نجات پیدا کنند. بخش دیگر این خاطرات به جنگهای نامنظم در قرارگاه رمضان در خاک عراق اختصاص دارد.
کتاب صوتی از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک به روایت خاطرات سیدعلی کاظم داور، رزمنده بسیجی و مبارزی که در دوران دفاع مقدس در جبهههای حق علیه باطل جنگیده است، میپردازد.
- گزیده کتاب صوتی از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک:
«بالاخره به رودخانه دریاسور رسیدیم. از شدت تشنگی سرم را توی آب رودخانه بردم و آن قدر از آن آب سرد و گوارا نوشیدم، تا سیر شدم. کفشهایم گِلی شده بود. آنها را در رودخانه شستم. به دلیل خستگی و نداشتن راهنما و همچنین طغیان آب رودخانه، عبور از آن خیلی مشکل بود. بنابراین، به توقف در این سمت رودخانه مجبور شدیم. چند خانه متروکه در مجاورت کوه بلندی در حاشیه رودخانه قرار داشت. شب را در همان خانهها ساکن شدیم. باران شدیدتر شد و از سقف فرسوده و ترک خورده اتاقها مدام قطرات باران بر سرمان میچکید. سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. هیچ پتویی نداشتیم. بچه ها با هر زحمتی بود، هیزمهای خیس را آتش زدند و خودشان را گرم کردند. آسمان بعد از چند ساعت سروصدا آرام گرفت، و چرت ما به خوابی عمیق تبدیل شد.
صبح، چند نفر از بچهها به نزدیک ترین روستا رفتند و با خرید آرد و دو رأس گوسفند برگشتند. با زحمت زیاد نان درست کردیم و گوسفندها را هم ذبح کردیم. برای کباب کردن گوشتها، هر چند نفر با هم آتش روشن کرده بودند. این کار ها تا ظهر طول کشید. بعد از ناهار و نماز، تصمیم گرفتیم از رودخانه عبور کنیم. به علت جریان شدید آب، عبور از آن به تنهایی ممکن نبود. برای همین به قسمتی از بالای رودخانه، که عمق کمتری داشت، رفتیم و با گرفتن دستهای یکدیگر با تلاش زیاد از آن عبور کردیم. پاچه شلوارها خیس شده بود. مسیرمان سربالایی بود و راه رفتن دشوار.
شب شد. فرماندهان به ما گفتند که برای عبور از جلوی پاسگاه ترکیه باید این راه را تا دامنه کوه بلندی که نزدیک آن بود، دوان دوان برویم. اما بعد از آن همه کوهپیمایی، چه کسی توان دویدن داشت؟ فقط چند نفر از بچهها توانستند بدوند. صدای پارس سگهای پاسگاه ترکیه هم شنیده میشد. همین طور راه می رفتیم. دیگر برایمان اهمیتی نداشت که به دست سربازان ترکیه اسیر شویم. به دامنه آن کوه رسیدیم. اگر نیروهای ترکیه و عراق یا جانوران وحشی به ما حمله میکردند، از خودم مطمئن بودم که به علت خستگی قادر به هیچ گونه واکنشی نبودم. با خودم گفتم: «بالا تر از سیاهی که رنگی نیست. بگذار هر اتفاقی که میخواهد، بیفتد. نفسم بالا نمیآمد.»