بخشی از کتاب:
همه چیز از همان ماجرای چند روز پیش شروع شد. دختر خانمی که ما اصلا نجاتش ندادیم اما دوست داشت ما را قهرمان بداند، اسمش آتنا بود و از مامان شماره گرفته بود. دو روز پیش مادر آتنا تماس گرفت و از مامان تشکر کرد. مامان هم مدام لابه لای حرفهایش چشمکی به من میزد و میگفت: راستش ما که کاری نکردیم همهش کار حامد جان بود که اتفاقا الان داره پایان نامهشو مینویسه. مامان گوشی را که قطع کرد لبخند زد و گفت: حامد، باور کن ازت خیلی خوششون اومده.
من که در این شرایط بیشتر میپسندم که استاد راهنماها و داورهای دفاع از پایان نامه از من خوششان بیاید تا بدون ایراد گرفتنها اجازه بدهند دفاع کنم، ترجیح میدهم چیزی نگویم. از همان لحظه بابا و مامان به طور مستقیم می خواهند به من پیام بدهند. مثلا بابا موقع نماز بعضی جاهای قنوت را عمدا با صدای بلندی میگوید: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه …»