کتاب قصه نه چندان عاشقانه من و بابات نشر انتشارات خط‌خطی

قصه‌ی ما از اولش هم مثل قصه‌ی بقیه‌ی آدما نبود، پسرجون. نمی‌دونم اسمشو بذارم تقدیر یا شایدم قسمت، ولی به هر حال من و بابای خدابیامرزت نه عین بقیه قد کشیدیم و بزرگ شدیم، نه مثل اونها ازدواج کردیم و خانواده تشکیل دادیم. نَقلی که امروز برات می‌گم نَقل همین پیشونی‌نوشت من و بابای مرحومته، که از همون «ب» بسم‌الله یه جوری تافته‌ی جدا بافته بود. انگار که، نعوذ بالله، خدا سر خلقت ما دو تا کمی حس طنزش گل کرده و خواسته باشه با کل آباء و اجدادمون یک شوخی خنده‌دار بکنه. این شوخی کوچولو هم ذره ذره بزرگ شد تا جایی که کل شجره‌نومچه‌ی ما رو به چالش سطل آب یخ کشید! -قسمتی از متن کتاب-