کتاب فوق حاوی دو داستان طنز نسبتا کوتاه با عنوان های ناخدا املت و آفریقا میباشد. داستان ناخدا املت ماجرای پیرمرد روستایی را روایت میکند که همیشه در حسرت داشتن یک کشتی بزرگ بوده؛ تا این که یک روز به طور اتفاقی در سبزه زارهای اطراف روستا کشتی شکسته و به گل نشستهای را پیدا میکند. همان جا مقداری گوجه و خیار کاشته و دو مرغ هم نگه می دارد. از آن روز به بعد او تصمیم می گیرد که در کشتی زندگی کرده و در خیال خود، ناخدای آن باشد. پیرمرد علاقهی وافری به املت دارد و تنها غذایی که میپزد املت است از این رو همه او را ناخدا املت میشناسند. در بخشهای مختلف داستان، او خاطراتی که از این غذا دارد را با بیانی طنز تعریف می کند. مثلا سالها پیش که او پسر نوجوانی بوده همراه عمویش برای انجام کاری به شهر دیگری میروند. آنها با هم به رستورانی در ترمینال میروند و املت میخورند، اما عمو کلی فلفل داخل املت میریزد و ناخدا که به هیچ وجه نمی توانسته از غذای محبوبش بگذرد، آن را میخورد. خلاصه املت پر فلفل بلایی بر سرش می آورد که هرگز آن را فراموش نمیکند. از طرفی پدر ناخدا املت به دلیل خاطرهی بدی که داشته هیچ وقت لب این غذا نزده بود و هرگز هم خاطره اش را برای هیچ کس تعریف نکرده تا این که یک روز به دلیل اصرارهای ناخدا املت، رازش را برای پسرش فاش می کند …