از سروصدای شیون و گریه از خواب پریدم. هراسان و خوابآلود آمدم توی هال. دیدم رویش را با پتو پوشاندهاند. خواستم بروم صورتش را باز کنم تا یکموقع نفسش نگیرد آخر چند وقتی بود که دیگر نمیتوانست خوب نفس بکشد! نزدیکش رفتم اما مرضیه بغلم گرفت و برد گوشهی اتاق نشاند. بزرگترینمان مینا بود که پانزده سال داشت و بعد از او امیر که یکسال کوچکتر بود. هر دو داشتند گریه میکردند، مثل مادرم. فقط محسن گریه نمیکرد. ماشینباریاش را بغل کرده و کنار مادرم نشسته بود. یکسره به اشکهای مادرم نگاه میکردم. چند نفر از اهل فامیل آمدند تا او را ببرند. ناگهان یخ وجودم آب شد. زدم زیر گریه اما آنقدر سنم قد نمیداد که بفهمم او را کجا میبرند. همه رفتند. مادرم ماند و پنج تا بچهی قدونیمقد.