کلاس منفجر شد و همه رفتن روی هوا. آقا معلم گفت: خفه!
عباس درست می گفت. من شلوارم را خیس کرده بودم. از بچگی همین بودم؛ هر موقع استرس می گرفتم، خودم را خیس می کردم.
پاهایم داغ شده بود و شلوارم سنگین. آقا معلم من را بیرون کشید، دو تا توگوشی به چپ و راست صورتم زد و مرا، بدون لگد، پرت کرد بیرون.
آقای ناظم، که شلوار کرم رنگ مرا قهوه ای دید، خودش اوضاع را فهمید؛ به ننه ام زنگ زد.
در آن لحظه من نه از مدیر می ترسیدم، نه از معلم، و نه از ننه ام. ترس من از بابایم بود. آخرین بار که خودم را خیس کرده بودم، جوری مرا کتک زد که دو بار دیگر خودم را خیس کردم.
نمی دانم مادرم با جِت آمد یا با اسب زورو. هنوز آقای ناظم گوشی تلفن را سر جایش نگذاشته بود، که با شلوار آمده بود دنبالم. از همان دور توی چشمانش سه تا توگوشی و یک عالمه "بمیری! ذلیل مرده!" حس می شد.
نزدیکتر که شد، گفتم: «نزن ننه! غلط کردم، نزن! غلط کردم!»
هنوز چهار تا انگشتش روی صورتم نخوابیده بود که ناگهان زنگ تفریح خورد. گله آزاد شد. تمام بچه های سالن بیرون آمدند و من را به همراه ننه ام توی راهرو دیدند. آن پسرک میمون کلاس روبه رویی هم مرا دید. یک هفته پیش از آن، جوری زده بودمش که صدای اسب می داد؛ اما دست برقضا نوبت تلافی به او رو کرده بود. همه ی بچه ها با چشمانی گرد به من نگاه می کردند. انگار آدم ندیده بودند.