یکسال تابستان، قرار بود من به روستا بروم تا او به من اسبسواری یاد بدهد. اسم اسب عمو «سلطان» بود، که آن را هم حمیدرضا به یاد عموی مادرش روی آن گذاشته بود. ولی در اولین روز ورودم به ده، فهمیدم اسبسواریای در کار نیست، چون حمیدرضا عاشق شده بود و بیشتر اوقاتش را روی پشت بام، کنار مخزن آب، مینشست و شعر مینوشت! او معتقد بود از آن بالا به او الهام میشود، ولی وقتی دفتر الهاماتش را نگاه کردم متوجه شدم تنها اشعار حافظ را نوشته است؛ ولی او گفت که تمامش الهام بوده است و هیچ دلیلی ندارد یک شعر به دو نفر الهام نشود.
معشوق حمیدرضا یک دختر کولی بود. کولیها هر تابستان با دستهای الاغ ـ که برای فروش پرورش میدهند ـ به ده میآیند، در حومهی روستا چادر میزنند و بساط اجناس دست دوم و آهنگریشان را پهن میکنند. توی بساطشان میتوان همه چیز، شامل ظرفهای مسی قدیمی، لباسهای قدیمی و حتی کتابهای قدیمی را دید. اوایل پاییز هم بساطشان را جمع میکنند و همراه الاغهایی که نتوانستهاند بفروشند به جایی در جنوب میروند.
آن تابستان هم چادرهایشان را در زمین پشت خانهی عمو، کنار نهر علَم کرده بودند. حمیدرضا وقتی روی پشت بام بوده، دختری را دیده بود که از یکی از چادرها بیرون آمده بود و او در یک لحظه عاشقش شده بود. او گفت که از عشق طرف هم مطمئن است چون شرارههای عشق را توی چشمهای دخترک هم دیده است! البته من به او گفتم که: «دیدن چیز ظریفی مثل این، آن هم از این فاصله، خیلی بعید است.» ولی او گفت که من بچهام و این چیزها را درک نمیکنم و بهتر است بروم اسببازی کنم!
خلاصه، حمیدرضا یا بالای پشت بام در حال دریافت الهاماتش بود و یا در حال جستجو برای یافتن راهی برای صحبت با آن ماهصنم.
من، اولش، واقعاً تصمیم داشتم او را به حال خودش بگذارم و، همانطور که گفته بود، بروم با اسب بازی کنم تا اینکه او، در حالیکه سرش را به مخزن آب تکیه داده بود، گفت که اگر من بتوانم راهی را برای صحبت با دخترک پیدا کنم، سلطان را به من میدهد.
یک اسب برای خودم! این، بیش از آنچه تصور شود، برایم خواستنی بود. در نتیجه، بدون اینکه فکر کنم، قول دادم راهی پیدا کنم....
هر دو رو به چادر کولیها ایستادیم. حمیدرضا از دور زنی را به من نشان داد که لباس تیره با گلهای ریز پوشیده بود. راستش با دیدنش تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تشخیص لباسش هم از این فاصله کار مشکلی بود چه برسد به دیدن اخگرهای عشق! ولی همین که دهانم را باز کردم چنین چیزی را به حمیدرضا بگویم، ناگهان یاد سلطان افتادم و بهتر دیدم دهانم را ببندم و تلاشم را بکنم.
حمیدرضا گفت که بارها به بهانهی خرید اجناس نزدیک چادر رفته ولی تاکنون ماهصنم را ندیده است. ولی جستهوگریخته، فهمیده که مردی که توی آن چادر زندگی میکند زنش مرده و سه تا بچه دارد.
بعد از یک ساعت فکر کردن، بالاخره نقشهای طرح کردیم. من میبایست، به بهانهی خرید الاغ، نزدیک چادر میرفتم. دخترک را میدیدم و به او در مورد حمیدرضا و قلب عاشقش به او میگفتم. اگر دخترک عصبانی میشد، قبل از اینکه پدرش را خبر کند به سمت باغ سیب عمو عادل، که آنطرف نهر است، فرار میکردم و حمیدرضا که از دور شاهد وقایع بود، در تاریکی شب دنبالم میآمد و به خانه برمیگشتم. اگر هم دخترک عصبانی نمیشد و مثلا میگفت باید با پدرش صحبت کند که مسئله حل شده بود و بقیهاش دیگر به من مربوط نمیشد. به این ترتیب در پایان آن روز من یا جایی در باغ عموعادل پنهان شده بودم و یا صاحب یک اسب شده بودم!
بعد از اینکه نقشه را با هم چندین بار مرور کردیم، حمیدرضا مقداری پول به من داد و من با اعتماد به نفس راهی چادر کولیها شدم. کمی اضطراب داشتم ولی فکر کردن به سلطان واقعاً به من آرامش میداد.