در سن دوازدهسالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵. آن لحظه را خوب به خاطر میآورم که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچهی کنار مسیل یخبسته نگاه میکردم. از آن روز زمان زیادی میگذرد، اما حالا متوجه شدهام اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم بیستوشش سال آزگار است که دارم دزدکی به آن کوچهی متروک نگاه میکنم.
من نسخه چاپی این کتاب را خوندم با همین ترجمه. ترجمه کتاب عالی و روان بود
قلم آقای خالد حسینی رو خیلی دوست دارم یک کتاب دیگه از کتابهای ایشون رو خوندم به اسم هزار خورشید تابان اون هم عالی بود. حال و هوای این کتاب بسیار غم داره اما بسیار زیباست...
از اون کتاب هاست که اصلا خستت نمیکنه و میخوای تند تند بخونیش تا ببینی آخر این همه اتفاق و ماجراها چی میشه