در جایی از نمایش صحافی میگوید: «و از همین لحظه است كه من ماندهام، و زمان مثل آواری بر من فرود میآید، و شب و روز از من ربوده میشود، و پلكهای سنگینتر از سلسلهجبالِ من باز مانده است، و آدمها میآیند و میروند، و رویاها میروند، و زمانها میگذرند، و تاریخ میگردد، و روزگار میچرخد [...] و من در دهلیز رها میشوم، درون سیاهی سیاهچالۀ بیانتها... و همۀ اینها بهسانِ خوابیست كه گزارش آن منم» و نمایش گزارشیست از این تاریخ که نمیگذرد، بلکه هر بار بازمیگردد و چون خوابگردان در چرخهای باطل هرز میگردد و این همه همچون کابوسیست که نمایش در شرح آن است و پس جز "گزارش خواب" نمیتواند باشد.