تجسمِ حقیقی مفهومِ غرابت است؛ فیلمنامه و نمایشنامه مینویسد و کارگردانی میکند، نوجوانی و اَوانِ جوانی را به عشقِ همهی اینها سَر کرده، خودش را به در و دیوار کوبیده تا به درونِ پانتئونِ تئاتر راهش بدهند، و حالا که وارد شده و بر صدر نشسته، در اوجِ شهرت و موفقیت میگوید نوشتن روالِ زندگیاش نیست، که هروقت لازم باشد مینشیند چیزی مینویسد، که چندتایی فیلمنامهی آماده دارد اما تصمیم گرفته آنها را به هیچکس ندهد و برای ساختشان تلاشی نکند، چون فکر میکند الان جوان است و جای این کارها باید برود سفر و خوش بگذراند و تفریح کند، و بعد مثلاً شصت سالش که شد و از تکوتا افتاد، بیفتد پی کارهای ملالآور و حوصلهسَربَری مثلِ فیلم ساختن و نمایشنامه نوشتن. کسانی او را بهترین نمایشنامهنویسِ معاصرِ دنیا میخوانند اما حتا سِفتوسختترین منتقدانش هم در استادی و مهارتهای فنی او تردید نمیآورند. هیلتِن اَلس، منتقدِ تئاترِ هفتهنامهی «نیویورکر»، تقریباً از فرصتِ اجرای هیچ کدام از نمایشنامههای او برای حمله کردن به آنچه به نظرش «تحقیرِ اقلیتها برای خنداندنِ تماشاگر» میآید، نگذشته (در نقدش روی اجرای «مراسمِ قطعدست در اسپوکِن» میگوید بازیگرِ نقشِ جوانِ سیاهپوست باید خجالت بکِشد از بودنش در نمایشی که اقلیتِ رنگینپوست را با الفاظی رکیک دست میاندازد) اما همهی نقدهایش را هم با این گزاره شروع میکند که بله، طرح و پیشروی داستان و بسطِ مایهها و شخصیتپردازی و گفتوگونویسی عالی است، و بعدِ این اذعان به تواناییهای اوست که ادامه میدهد اما چه و چه و چه.