کتاب زن آقا خاطرات سفر، حضور و زندگی با یک طلبه جوان که برای اولین بار به سفر تبلیغی رفته است. زن و شوهری طلبه همراه با فرزندانشان برای ایام ماه مبارک رمضان به نقطهای در جنوب ایران سفر میکنند.
در این سفر علاوه بر مهربانی و مهمان نوازی مردم تجربه و اتفاقاتی برایشان رقم میخورد که به پخته شدن آنها کمک میکند.
بخشی از کتاب:
ظهر بود. قبل از نماز در زدند. پیرزن آبله رویی بود. گیسهای حنا بستهاش را از وسط باز کرده بود. جثه درشتی داشت. چادرش را به گردن بسته و یک آفتابه روی دوش گرفته بود. فهمیدن حرف هایش از بقیه راحت تر بود. واضح و کم لهجه صحبت میکرد. جلوی در میخواست دستم را ببوسد که اجازه ندادم. اخمهایش را کشید توی هم و گفت حتما توی گوش سیدعلی باد رفته یا بهش بو خورده و یک سری تشخیصهایی که ازش سر در نمیآوردم.
آفتابه را داد دستم و گفت:«این کریشکه! بچه را میبری حمام. خوب سر و بدنش رو میشوری. آخرِ کار این آفتابه رو میریزی روی تمام بدنش. فهمیدی؟» اسمش چقدر هندی بود. و هند چقدر به جادو و این جور خرافات نزدیک. لابد یک جوری آن محلول به جادو و جنبل مرتبط بود.
توی آفتابه را نگاه کردم. آب سیاهی لب پَر میزد. بوی عجیب و تلخی داشت. ترکیب پودر بال مگس با استخوان مارمولک آفریقایی و خون پشه!؟ تصورش هم چندش آور بود.