درباره آن ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند
بخشی از کتاب:
باید یکسر برمیگشتم خانه. وقتی که پدرم نیست. میدانستم کی بروم. سر ظهر فرصت خوبی بود. البته اگر خانه بود هم که بود. چندتا کتاب و خنزرپنزر بیشتر نمیخواستم. مثل روانیها فقط میخواستم از آنجا بزنم بیرون. برای همین دوباره برگشتم شهرک. همیشه فکر میکردم اگر اینجا هزار نفر را هم قتلعام کنی، آب از آب تکان نمیخورد. اینجا سکوت مثل پارچهای که روی تمام ساختمانها و دارودرختها خوابیده باشد و گیر کرده باشد، برداشتنی نیست. انگار کسی توی این خانهها زندگی نمیکند. فقط هر چند دقیقه یکبار کودکی یا شاید هم پیرمردی را میبینی که از گوشهی خیابان عبور میکند. بعضی وقتها بیدلیل به عابران سلام میکنم. اینبار هم سلام کردم. یک پیرمرد زهواردررفتهی عتیقه بود. کلاهش را برداشت و او هم سلام کرد. بعد یک نفس عمیق کشید و به تیر چراغبرق کنار خیابان تکیه زد. با من کار نداشت، نه. عینکش را از چشمش برداشت و دوباره نفس عمیقی کشید. یک عینک سیاه کائوچویی، عین عینک سینا. نزدیک ساختمان که شدم، دقت کردم ببینم ماشین پدرم را میبینم یا نه. نه، نبود... اگر بود زیر درخت کاج، کنار سطل آشغال مسیرنگِ روبهروی ساختمان پیدایش میکردم. پلهها را دوتادوتا جست زدم و کلید خانه را که از جیبم بیرون کشیدم، درِ آپارتمان روبهرویی یکبار بازوبسته شد. مهم نبود... در را باز کردم و رفتم تو. مستقیم به سمت اتاق رفتم. کتابهایی را که میخواستم، برداشتم... هفت هشت دهتایی میشد. بعد صدای در آمد. کتابها را دستم گرفتم و ایستادم، منتظر که ببینم اوضاع از چه قرار است. پدرم بود. پرسید دیشب کجا بودم. چیزی نگفتم. بعد هم به کتابها اشاره کرد و گفت «اینقدر از این چیزها خوندی، دیونه شدی؟ تو با این کارهات خودت رو پاک خراب کردی!»