صنوبر حرفهایی که راجع به پدرش میزدند، میشنید و نمیشنید. دلش میخواست فقط دایی بنشیند و از سیر تا پیاز، هر چه که دربارهٔ پدرش میداند، تعریف کند. میخواست بداند آیا این را که زن دایی میگوید حقیقت دارد؟ آیا پدر با دستهای خود گلوِ زن دومش را آنقدر فشار داد تا خفه شود؟ اما دایی هرگز چیزی نمیگفت، نه اینکه خواسته باشد چیزی را پنهان کند، نه. نمیخواست.