بخوانم من برایت داستانی
اگه عقلت رسه تو کف بمانی
ای رفیق عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه اش پروتز
شیردم و پلنگ چنگالا
رفت روزی به سوی انباری
از برای شکار موشانا
پشت یک بت شراب خزید
همچو دزدی که در خیابانا
ناگهان موشکی ز سولاخی
سوی شیشه بشد چو دیوانا
سر به بطری گذاشت و هی نوشید
مست شد عینهو فیلمانا…