آن روز مانا اولش نفهمیده بود که چرا تا گلبرگ رفت یکهو توی دلش خالی شد. توی حرفهایشان چیزی کلاف پیچ در پیچ ذهنش را نخکش کرده بود و بعد وقتی گلبرگ رفت مانا نخ را گرفت و هی کشید. گرهی کلاف مدام کورتر میشد، اما سرنخ پیدا نمیشد.
"مانا" روایت گمگشتگی شخصیتهای رمان میان گذشته، حال و آینده است. داستان خاندانی که چندین نسل است سررشته از دستشان در رفته و شیرازهی پیوندشان سالهاست از هم گسسته. "مانا" بازماندهی خاندان در این ویرانه، پی خود میگردد.»