
کتاب آقای میچل، دانشمند خل و چل!
نسخه الکترونیک کتاب آقای میچل، دانشمند خل و چل! به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب آقای میچل، دانشمند خل و چل!
تا آزمایشگاه تقریباً یک میلیون کیلومتر راه رفتیم. مایکل که هیچوقت بند کفشهایش را نمیبندد، مبصر صف بود. من گفتم: «علم مال خرخوانهاست.» آندریا گفت: «خیلی هم باحال است.» بهنظر او هر چیزیکه به مدرسه مربوط میشود، باحال است. شاید آزمایشگاه عجیبترین کلاس کل تاریخ جهان باشد. گوشهی آزمایشگاه، اسکلتی است که کلاهی روی سرش دارد، قفسی که تویش موشهای سفید اینور و آنور میدوند. دستگاههای عجیب، میکروسکوپ، کامپیوتر، گیاه و خلاصه از اینجور چیزها در گوشه و کنار اتاق دیده میشود. رایان گفت: «چه جای عجیب و غریبی است.» آندریا پرسید: «آقای میچل کجاست؟» خانم بریج گفت: «نمیدانم.» او هیچوقت چیزی نمیداند. داشتیم چیزهای توی آزمایشگاه را نگاه میکردیم که در محکم باز شد و پیرمردی آمد تو. او سوار یک وسیلهی چرخدار شده بود که شبیه دستگاه چمنزنی قدیمی بود. کلاه ایمنی سرش گذاشته و عینک مخصوص زده و لباس دکترهای آزمایشگاه پوشیده بود. قیافهاش عین خُل و چِلها بود! او گفت: «سلام بچهها! من آقای میچل هستم!» بعد محکم خورد به تختهی سیاه و از روی وسیلهاش افتاد زمین. همه دویدیم طرفش تا بلندش کنیم. آقای میچل گفت: «از این بهتر نمیشود!» و کلاه ایمنی و عینکش را برداشت. موهای خاکستری عجیبش بههم ریخته بود، انگار سالها آنها را شانه نکرده بود.
بخشی از کتاب آقای میچل، دانشمند خل و چل!
۱. علم مال خرخوان هاست
وقتی کتاب گویا روی سی دی داریم، چه لزومی دارد خواندن یاد بگیریم؟ چه لزومی دارد تاریخ بخوانیم، وقتی خیلی وقت پیش این اتفاق ها افتاده و دیگر کاری از دست ما برنمی آید؟ از این جور درس ها بدم می آید. اما از یک درسی خیلی خیلی بدم می آید.
آندریا یانگ.
خب، آندریا دقیقاً درس نیست. او یکی از دخترهای کلاس ماست که روی اعصاب من راه می رود. حتی موهای قهوه ای فرفری اش کُفرم را درمی آورد.
یک روز وقتی داشتیم کوله مان را کناری می گذاشتیم، آندریا گفت: «اِی. جِی، می دانی چیه؟»
جواب دادم: «پیچ پیچیه.» (هروقتی کسی ازتان پرسید: "می دانید چیه؟" همیشه باید بگویی پیچ پیچیه. این اولین قانون بچه بودن است.)
آندریا گفت: «من می دانم اِی .جِی کوتاه شده ی چه اسمی است.»
ــ نمی دانی.
ــ خوب هم می دانم.
مدتی همین طور من گفتم و او گفت. امکان نداشت آندریا بداند اِی. جِی کوتاه شده ی چه اسمی است. هیچ وقت به کسی نگفته بودم. حتی بهترین دوست هام، رایان و مایکل هم نمی دانستند. اگر روزی کسی می فهمید که اِی .جِی کوتاه شده ی چه اسمی است، باید اسمم را عوض می کردم و از این شهر می رفتم.
ــ ای .جِی کوتاه شده ی...
آندریا فرصت پیدا نکرد جمله اش را تمام کند، چون معلم مان، خانم بریج، وارد کلاس شد.
خانم بریج گفت: «دیگر حرف نباشد. وقت "نشان بده و سهیم شو" است.»
وای خدا! اصلاً یاد "نشان بده و سهیم شو" نبودم! باید یک چیزی که با حرف "د" شروع می شد از خانه می آوردیم و درباره اش برای بچه ها حرف می زدیم. توی جامیزم دنبال چیزی که با حرف "د" شروع بشود، گشتم. هیچی پیدا نکردم. توی جیب هایم را گشتم. تنها چیزی که پیدا کردم پول ناهارم بود.
به خانم بریج گفتم: «من یک دایم آورده ام.»
خانم معلم گفت: «خوب است. درباره اش چه اطلاعاتی می توانی به ما بدهی، ای .جی؟»
گفتم: «هر دایم ده سنت است.» همه ی بچه ها زدند زیر خنده، با این که چیزی خنده داری نگفته بودم.
آندریا دستش را بالا برد و تکان داد و البته خانم بریج اسمش را صدا زد.
آندریا گفت: «کلمه "دایم" از کلمه ی لاتین دِسیموس می آید.»
ازش خیلی بدم می آید.
خانم بریج گفت: «آفرین، آندریا! از کجا این را می دانی؟»
آندریا گفت: «توی چیزی که با حرف "د" شروع می شود، نگاه کردم. من با خودم "دیکشنری" یا "فرهنگ لغت" آوردم. من همیشه توی خانه برای پیدا کردن معنی کلمه ها سراغ فرهنگ لغت می روم.»
آندریا از آن لبخندهای "من خیلی باهوشم" تحویل خانم معلم داد.
رایان که کنار من می نشیند، یواش درِ گوشم گفت: «اگر راستی راستی باهوش است، نباید سراغ فرهنگ لغت برود.»
خانم بریج گفت: «آندریا، لطفاً می شود توی فرهنگ لغت کلمه ی علم را پیدا کنی؟»
این کلمه ی "علم" هم از آن کلمه هایی است که دیکته اش آدم را گیر می اندازد. چرا ننویسیم "اِلم."
آندریا فرهنگ لغت را ورق زد و گفت: «پیدایش کردم، ع...ل...م...، علم، دانشی است که فرد با مطالعه، مشاهده و تحقیق در مورد محیط و پیرامون خود به دست می آورد.»
ــ آفرین!
آندریا یکی از آن لبخندهای "من همه چیز را می دانم" تحویل معلم داد و گفت که خیال دارد بگذارد فرهنگ لغت روی میز بماند، چون شاید لازم باشد لغت های دیگر را از تویش پیدا کند.
چرا یک جعبه پر از فرهنگ لغت نمی افتد روی کله اش؟
خانم بریج گفت: «خبر خوبی برای تان دارم. یک معلم جدید به مدرسه ی اِلا مِنتری آمده. اسمش آقای میچل است و قبلاً یک دانشمند واقعی بوده. حالا بازنشسته شده، اما قبول کرده به مدرسه برگردد و به ما علوم درس بدهد.»
خبر خوب این بود؟ به نظر من که خیلی هم خبر بدی بود. ما قبلاً هیچ وقت مجبور نبودیم علوم یاد بگیریم. حالا فقط برای این که پیرمردی دلش نمی خواهد بازنشسته بشود، ما باید یک درس جدید یاد بگیریم. عادلانه نیست.
آخه برای چی من باید علوم یاد بگیرم؟ من که خیال ندارم در آینده دانشمند بشوم. من، می خواهم وقتی بزرگ شدم، بازیکن فوتبال آمریکایی بشوم و گوشه ی زمین بازی کنم و به حریفی که توپ را گرفته حمله کنم و بندازمش زمین، خیلی حال می دهد.
یک دفعه، آقای ناوال، مدیرمان، سرِ کچلش را از لای در آورد تو و پرسید: «کسی آقای میچل را ندیده. فکر کنم فرار کرده.»
خانم بریج گفت: «بهتر است به ترتیب حروف الفبا صف ببندید و بروید دنبالش بگردید! زود باشید! همه به طرف آزمایشگاه!»
لازم نبود فرهنگ لغت به من بگوید علم چیست. خودم می دانم، علم مال خرخوان هاست.
۲. نیروی سیب زمینی
تا آزمایشگاه تقریباً یک میلیون کیلومتر راه رفتیم. مایکل که هیچ وقت بند کفش هایش را نمی بندد، مبصر صف بود.من گفتم: «علم مال خرخوان هاست.»
آندریا گفت: «خیلی هم باحال است.» به نظر او هر چیزی که به مدرسه مربوط می شود، باحال است.
شاید آزمایشگاه عجیب ترین کلاس کل تاریخ جهان باشد. گوشه ی آزمایشگاه، اسکلتی است که کلاهی روی سرش دارد، قفسی که تویش موش های سفید این ور و آن ور می دوند. دستگاه های عجیب، میکروسکوپ، کامپیوتر، گیاه و خلاصه از این جور چیزها در گوشه و کنار اتاق دیده می شود.
رایان گفت: «چه جای عجیب و غریبی است.»
آندریا پرسید: «آقای میچل کجاست؟»
خانم بریج گفت: «نمی دانم.» او هیچ وقت چیزی نمی داند.
داشتیم چیزهای توی آزمایشگاه را نگاه می کردیم که در محکم باز شد و پیرمردی آمد تو. او سوار یک وسیله ی چرخ دار شده بود که شبیه دستگاه چمن زنی قدیمی بود. کلاه ایمنی سرش گذاشته و عینک مخصوص زده و لباس دکترهای آزمایشگاه پوشیده بود. قیافه اش عین خُل و چِل ها بود!
او گفت: «سلام بچه ها! من آقای میچل هستم!»
بعد محکم خورد به تخته ی سیاه و از روی وسیله اش افتاد زمین. همه دویدیم طرفش تا بلندش کنیم.
آقای میچل گفت: «از این بهتر نمی شود!» و کلاه ایمنی و عینکش را برداشت. موهای خاکستری عجیبش به هم ریخته بود، انگار سال ها آن ها را شانه نکرده بود. اگر موهای من آن شکلی بود، مامانم نمی گذاشت پایم را از در بگذارم بیرون!
رایان یواش گفت: «هِی، من قبلاً این آقا را دیده ام. خانه اش پایین خیابان ماست!»
هان؟ نمی فهمیدم درباره ی چی حرف می زد.
نظرات کاربران درباره کتاب آقای میچل، دانشمند خل و چل!