کتاب رسته سنگ‌اندازان چاپ و نشر بین الملل

توضیحات:صلات ظهر بود و خیابان‌ها خلوت‌تر از همیشه. وقتی به خیابانی که به مسجدالاقصی منتهی میشد، پیچیدم، یک‌مرتبه ترس برمداشت. در کنار پیاده‌رو اتومبیل پاترولِ آلبالویی رنگی مدتی بود که آهسته و قدم‌به‌قدم به دنبال من می‌آمد. اول فکر کردم در حاشیۀ پیاده‌رو به‌دنبال نشانی جایی می‌گردد، اما حالا از اینکه پشت‌سر من وارد خیابان فرعی شده بود، احساس ترس وجودم را پر کرد. در یک لحظه، فکرهای جورواجوری به مغزم هجوم آورد. بدترین آنها این بود که سرنشینان آن بچه‌دزد هستند؛ همان یهودی‌هایی که به اسم عرب‌های مهاجر، بچه‌های فلسطینی را برای شیخ‌نشین‌های کشورهای مجاور می‌دزدیدند. با این فکر ترسناک، بااحتیاط، از گوشۀ چشم نگاهی به سمت خیابان و به داخل اتومبیل انداختم. دو مرد موبور با چشم‌های وقزده زل‌زل به من نگاه می‌کردند.