شعلههای عظیم آتش از دل دریای طوفانزده به آسمان زبانه میکشید و کشتی ناخواسته سوار بر امواج متلاطم به جلو کشانده میشد. ناخدا در تاریکی، چشم به پیش روی خود دوخته بود. روشــنای آتش، مانند امواجی سرخگون، هر آن، دل سیاه شب را پاره پاره میشــکافت. چهره نگران ناخدا، در اثر روشنای لرزان شعلههای آتش، به سرخی گراییده بود. ناخدا نگاهش را از مقابل گرفت و با نگرانی به طرف عقب کشتی راه افتاد. هنوز چند قدمی برنداشــته بود که خود را در محاصرۀ ملوانان کشــتی دید. ملوانان سراسیمه فریاد زدند: «ناخدا، ما از تلاش برای مهار کشتی خسته شدهایم.» ناخدا با خشم فریاد زد: «نه، ناامید نباشید! بروید سر کارهایتان! بروید!»...