من خودم را بهتر از هرکس دیگری میشناختم. میدانستم همچون تحفهای نیستم که سزاوار همچون تعارفها و ادا و اصول باشم. فکر کردم مردک من را خر گیر آورده. لابد کاسهای زیر نیم کاسه است که آن طور گرم تحویلم گرفته. سابقه دو ساله مدیرمدرسه بودن، همچون چیز دندان گیری نیست که لازم به آن همه تظاهر به ارادت و وشایستگی و کفایت و تعارف مزخرف باشد. از طرفی این مدرسه عتیقه هم که نمیدانم طرف کدام قبرستانی است، بدجوری باید دیدنی باشد. برگه نشانی محل را که متصدی بخش در کارگزینی رویش را سیاه کرده بود به دست راننده تاکسی سپردم و خودم را راها کردم روی صندلی…