- بخشی از کتاب:
قصر ماکان بزرگ و محکم، دارای سه حصار و هفت بارو بود که از آهک و ساروج ساخته بودند. و در کمرکش کوه، نزدیک آسی ویشه، جلوی آسمان لاجوردی سربرافراشته بود.
دویست سال پیش، اینجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود. در آن زمان هرروز طرف عصر، ماکان کاکویه با پیشانیبلند و سینهی فراخ در ایوان قصر و یا در باروی چپ آن کشیک میکشید تا دختری که در رودخانه خودش را میشست، ببیند و بالاخره همان دخترک سبب جوانمرگی ماکان گردید. ولی از آن پس، همهی نیروهای ویرانکنندهی طبیعت و آدمها برای خراب کردن آن دست به یکدیگر داده بودند. سبزههای دیمی که از پای دیوارهای نمناک و جرزهای شکسته روئیده بود، از اطراف خردهخرده آن را میخورد و فشار میداد، طاقهای شکست برداشته بود و ستونها فروریخته بود. خاموشی سنگینی روی این ملک و کشت زارهای دور آن فرمانروایی داشت. چون پس از تسلط پسران سام، همهی زمینها خراب و بایر مانده بود. جلوی قصر، یک رودخانهی کوچک، مانند نوار سمین زمزمهکنان از میان چمن زمردگون ماورا میگذشت و آهسته ناپدید میگردید.
این کوشک ویران را مردم ده گجسته دژ، مینامیدند و آن را بدشگون میدانستند، اما کسی نمیدانست بهوسیلهی چه افسونی بجای آنهمه شکوه پیشین یک مرد لاغر پیر، دارای چشمهای درخشان، در باروی چپ این قصر منزل گزیده بود. این مرد را خشتون مینامیدند و از برج خارج نمیشد، مگر غروب آفتاب. وقتیکه دهکدهی پایین قصر، غرق در تاریکی میشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادهی سیاهی میپیچید، از باوری چپ قصر بیرون میآمد و روی تپهای که مشرف به قصر بود، آهسته گردش میکرد و یا چوب خشک جمع مینمود.