کتاب صوتی «قمارباز» یکی از آثار معروف «فئودور داستایوسکی» میباشد. او در این داستان دست به انتقاد قمار و اثرات مخرب آن بر زندگی زده است. او که خود به قمار اعتیاد داشت و دچار مشکلات شده بود این کتاب را در کمتر از یک ماه نوشت.
- خلاصهای از کتاب صوتی قمارباز:
راوی داستان الکسی ایوانویچ معلم سرخانه فرزندان ژنرال بوده و سخت دلبسته پولینا دخترخوانده او شده است. ژنرال یکی از مالکین بزرگ مسکو بوده ولی به دلیل بیکفایتی ثروتش را به باد داده و به شهر کوچکی گریخته است.
پولینا به الکسی پولی را واگذار میکند و از او میخواهد تا بهجای او به قمارخانه برود و قمار کند. الکسی هم میپذیرد و با بردن در قمار سرمایه او را افزایش میدهد. بع از آن کمکم الکسی به قمار اعتیاد پیدا میکند و اموالش را در این راه از دست میدهد.
تنها الکسی نیست که در این داستان دست به قمار میزند. مادربزرگ ژنرال که زن بسیار ثروتمندی است از مسکو به دیدن آنها میآید او وسوسه میشود تا قمار کند و او نیز با قمار تمام ثروتش را از دست میدهد. مادربزرگی که همه اهل خانواده برای سهم ارث او دندان تیز کرده بودند و حالا با باختن او در قمار امید آنها ناامید شده بود.
منظور داستایوسکی از کلیت این کتاب آن است که زندگی انسانها مانند قمار است ما چندراه پیش رو داریم و یکی از آنها را انتخاب میکنیم اما اینکه برنده باشیم یا بازنده را ما مشخص نمیکنیم.
نکته جالب در این کتاب آن است که هر بار که یکی از افراد از قمارخانه بیرون میآید ماجرایی جدید برایش رخ میدهد و گویی گردونه قمار را چرخانده و حالا مشخص میشود که ادامه مسیر زندگیاش به کجا ختم میشود.
داستایوسکی در شرایطی این رمان را نوشت که براثر قمار تمام دارایی خود را ازدستداده و بدهکار بود. اگر در مدتزمان معین که کمتر از یک ماه بود این کتاب را تمام نمیکرد نمیتوانست به پول حق تألیف آن دست پیدا کند و بدهیهایش را بپردازد.
تجزیهوتحلیلهای روان انسانها در آثار داستایوسکی بسیار درخور توجه است. در این کتاب نیز حالات و رفتارهای قماربازها بر سر میز قمار بسیار زیبا بیانشده و بازهم قدرت قلم نویسنده را به نمایش گذاشته است.
از شخصیتهای دیگر این رمان میتوان به مادمازل بلانش معشوقه ژنرال، دوگریو که یک بورژوای فرانسوی است و ژنرال بدهی زیادی به او دارد، مستر آسلی سهامدار کارخانه قند و... اشاره داشت.
- قسمتی از کتاب قمارباز:
گاهی این بیاطلاعی از واقعیت، این زودباوری و سادگی بچهگانه، خیلی اشراف مآبانه است. من خیلی از مادرها را دیدهام که دخترهایشان را، دخترهای ملیح خود را که موجودات معصوم پانزده یا شانزدهسالهای بیشتر نیستند، جلو میاندازند و درحالیکه چند سکه طلا در دستشان گذاشتهاند، قواعد بازی را برایشان شرح میدهند و این دختر جوان که میبرد و یا میبازد، خیلی مشعوف و همچنان که لبخندی گوشه لبهایش چسبیده، از بازی برمیگردد.
به یاد دارم که شروع کرد به حرف زدن، اما من میشود گفت که نمیفهمیدم چه میگوید. حرفهایش به هذیان میمانست. آنهم به زبانی الکن و نامفهوم. انگاری عجله داشت که چیزی را به من بگوید. هذیانی بود که گه گاه با خندهای شادمانه بریده میشد و این خندههای غیرطبیعی مرا به وحشت میانداخت. تکرار میکرد: نه، نه... تو عزیز منی، عزیز منی. تو به من وفادار میمانی!"
و باز دستهایش را روی شانههای من میگذاشت و در چشمانم خیره میشد و میگفت و باز تکرار میکرد: "تو دوستم داری! دوستم داری؟ همیشه دوستم خواهی داشت. مگر نه؟" من از او چشم برنمیداشتم. هرگز او را اینچنین دستخوش بحرانهای مهربانی و عشق ندیده بودم.
حقیقت این است که اینها البته هذیان بود. اما چون متوجه نگاه پرسوز من شد لبخند شیطنتی بر لبانش نشست، و بیمقدمه شروع کرد از مستر آستلی حرف زدن.
ایکاش میتوانستم همین فردا حرکت کنم. دوباره زاده شوم. زنده شوم. باید به آنها ثابت کنم.. باید که پولینا بداند که من هنوز میتوانم یک آدم باشم. مرد باشم. فقط کافی است که... ولی خب، حالا دیگر دیر شده! ولی فردا... چیزی به دلم برات شده! جز این ممکن نیست.
من حالا پانزده لویی طلا دارم. حال آن بار که کار را با پانزده گولدن شروع کردم. اگر احتیاط کنم.. یعنی ممکن است که من هنوز اینقدر بچه باشم؟ یعنی من واقعا نمیفهمم که کارم دیگر تمامشده؟ چرا من نمیفهمم که مردهام؟ ولی... چرا ممکن نباشد دوباره زنده شوم؟ بله، کافی است که یکبار در زندگی محتاط باشم، صبور باشم... و همین کافی است! ظرف یک ساعت میتوانم تقدیر را عوض کنم..
میان ما رابطه عجیبی برقرارشده است که با توجه به نخوت و نفرتی که در رفتارش نسبت به همه آشکار است از بسیاری جهات برای من نامفهوم است.
مثلا میداند که من دیوانهوار دوستش دارم و حتا اجازه میدهد که از این عشق سودایی برایش حرف بزنم. و البته هیچچیز بیش از همین آزاد گذاشتن من، که بیهیچ مانع یا ملاحظهای از عشق خود با او حرف بزنم، گواه نفرتش از من نیست.
گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و بهظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت میگیرد که آدم آن را معقول و عملی میپندارد، سهل است، درصورتیکه با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محترم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی باشد. شاید کار از این هم فراتر رود.
- درباره فئودور داستایوسکی:
فئودور میخائیلویچ داستایوسکی داستاننویس و رماننویس اهل روسیه در سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. داستایوسکی به خاطر حضور در جمعهای روشنفکری و تجربه زندانی شدن به جرم براندازی حکومت دارای تفکری انتقادی شده بود. او انسانهایی را که به خاطر ایدئولوژیهایشان حاضر بودند دست به هر کاری بزنند را نقد میکرد.
داستایوسکی بارها به اروپا سفر کرد و زندگی پرفرازونشیبی داشت بهشدت اهل قمار بود و بارها اموال خود را در این راه از دست داد. او در زندان تا پای جوخه اعدام رفت و در همان سالهای زندان به صرع مبتلا شد.
آثار او دارای نوعی روانپریشی است که از شخصیت خودش سرچشمه میگیرد او آثار بسیاری دارد که برخی از آنها در دنیا مشهور هستند. سبک نوشتاری او رئالیسم بود و سعی داشت تا حقایق زمانهاش را به تصویر بکشد.
از آثار او میتوان به جنایت و مکافات، بیچارگان، همیشه شوهر، آزردگان، یادداشتهای زیرزمینی، قمارباز، ابله، برادران کارامازف، دزد شرافتمند، نازکدل، بوبوک، کروکدیل و... اشاره داشت. داستایوسکی در سال ۱۸۸۱ در سنپترزبورگ درگذشت.