دبون... دبون... صدایش را میشنوم که از پس حجابی صدایم میکند و توهماتم را به تمسخر میگیرد. خیال میکنم پشتسرم ایستاده است. روی برمیگردانم و چهرههای ناآشنایی میبینم که تنشان را لابهلای پالتوهای پشمی پنهان کردهاند و با عجله در خیابانها حرکت میکنند. نگاهم تا انتهای جادهی منتهی به بندر و آبی دریا، امتداد مییابد.
دوست قدیمیام را میبینم که آنجا ایستاده و پیپ میکشد. آیا خاویر بازگشته است؟ اما دو سال پیش که آخرین بار در آفریقا یکدیگر را دیدیم، راهش را از من جدا کرد و در حالی که دود پیپش را توی صورتم فوت میکرد، گفت:
«دبون، عزیزم، به مارسی و روزنامهی خود برگرد. تو برای زندگی در چنین جایی ساخته نشدهای. یک دوره بیماری اسهال کافی است که جانت را بگیرد. من این سرزمین و این بربرها را خوب میشناسم. افکار و اعمالت تنها زاییدهی خیال تواَند.»