اواسط بهمنِ ۱۳۹۳، وقتی خودم را درگیر غریبترین ماجرای زندگیام کردم، چند وقتی بود که شروع کرده بودم به ضبط مکالمات سادهام با همهجور آدم، از رانندهتاکسیها گرفته تا افراد مسن خانوادهام. ساعتها خیره میماندم به چیزها. اشیا را لمس میکردم و میکوشیدم روح مکانها را احضار کنم. شیفتهی خواندن نامهها و روزنگاشتهای آدمهای حتی ناشناس شده بودم و خوش داشتم به روح دیگران سرک بکشم. مکانهای آشنا را مثل کسی که تازه به این شهر وارد شده باشد سیاحت میکردم. هرازگاهی هم بیهدف کسی را از میان جمعیت نشان و تا مدتی تعقیب میکردم. برخلاف کسانی که به نظر میرسید همیشه جواب دستبهنقدی برای همهچیز دارند و معمولاً هم دلیل عمدهی مشکلات را بلاهت عمومی میدانستند، من خودم را در قامت کارآگاهی میدیدم که قرار است با سادهترین سؤالها دستکم شنوندهای باشد برای داستان چیزها به روایت آدمها. کارآگاه پروندهاش را انتخاب نمیکند و برایش توفیری ندارد که پروندهاش مربوط به قتل باشد یا سرقت، به شهر یا روستا، چون او مجهز به «هنر مشاهده و استنتاج» است و میتواند دستآخر پیشِ روی آدمهای درگیر ماجرا بایستد و روایت جامعی فراهم کند از آنچه رخ داده بود؛ پس شرمنده نیستم از اعتراف به اینکه این پرونده بیربطترین پدیده به دانستهها و سبک زندگیام بود. و شاید دقیقاً همین بیربطیاش بود که واقعاً کنجکاوم میکرد تا درش بکاوم و روایتی از آن استخراج کنم.