صحنه تاریک است. صدای دادوبیداد کسی از دور شنیده میشود. صدا رفتهرفته نزدیکتر میشود، صدای بازشدن در و تقلای صاحب صدا.
صدا: ولم کنین عوضیها. دستتو بکش. هُل نده الاغ، خودم دارم میرم. آخه یکیتون نیس زبون منو بفهمه؟ مگه من چیکار کردهم؟ [صدای بستهشدن در] عوضیها ـ گُه.
سکوت. صدای باز شدن در. نور میآید. سلول زندان. روبهرو در انتهای صحنه، دری با دریچهای میلهایست. باقی لوازم صحنه میتواند هر چیز مربوط به این فضا باشد. ترجیحاً فضایی بسیار تنگ است. مرد جوان: صاحب صدا شلوارش را نیمهپایین کشیده و قصد نشستن روی توالتفرنگی گوشهی اتاق را داشته است، ولی با دیدن افسری که وارد شده بیحرکت میماند.
جوان: نفهم، لااقل یه صدایی، چیزی ـ [شلوارش را بالا میکشد] تخمسگها برین یکی رو بیارین که زبون منو بفهمه.
این که نویسنده سعی کرده از کتاب خداحافظ گری کوپر اقتباس کنه واقعا خوبه اما به نظرم بیش از حد در شخصیت پردازی ها افراط شده و کنش ها همه به گذشته موکول شدند..اما به عنوان یک نمایشنامه کوتاه کار قابل قبولی هست
5
نمایشنامه خوبی هست که من از طرف استادم نقش کشیش را بازی میکنم