جالینوس خوندم برای بطلیموس شرح نوشتم.بی خوابی کشیدم.دودچراغ خوردم.ملای روم شیخ اشراق.قربان!قربان!بنده حتی یه هاملت با سالاد فصل رو درسته بلعیدم...حالا بعد از یک سفر هفت ساله،با این جسم خسته و این حافظه خراب روی این چهار پایه نشسته ام و از خودم میپرسم:من،چی شدم؟در ضلع شرقی باغ،یک روز پاییز،من به قهوه خانه شکسپیر میرفتم.پرونده های پوسیده،پله ها،شب های بارانی،یک سایه قوزی روی سنگفرش کوچه میلغزید جالینوس حکیم که بود؟بایگان!بایگان عدلیه!چی میگفتم؟بله،با هفت عصای بلوط و یک قوز مضحک پنجره باز بود عالیجنابان و عقربه ساعت درست روی نیمه شب بود که من،که من،از پله ها بالا خزیدم.