زن سیاهپوش با ویلچر و کودک افلیجش، مرد مؤمن با دختربچه همراهش، دو مرد با سیماچه اشقیا، دسته عزادارانِ زنجیرزن، و یکی چند رهگذر.
گذری است قدیمی با سقّاخانهای سمت راستِ ما و جنب یک درخت چنار کهنسال که در قواره آدم عظیمالجثهای روی زمین قوز کرده است. شمعهای سقاخانه تک و توکی روشن است و دورش سیاه محتشمی کشیدهاند و یک شمایل حضرت ابوالفضل نیز در قاب شیشه بالای آن نصب است. کنار سقاخانه منبع آبی با گنبد و گلدستههای برنجی (ماکت مَشاهد متبرّکه) بر یک چهار پایه استوار شده، و در دو گوش جلوی چهارپایه دو جام مسی به منبع آب که فیالواقع شربت بیدمِشک است، زنجیر کردهاند... به تنه خشکیده و شاخ و بال و همناک چنار دخیلهای رنگارنگی بسته شده است که معلوم میکند درخت نظر کردهای است. زیر این اِسکلت خمیده وحشی یک نیمکت چوبی، در پیشنمای چپ، قهوهخانه دونگی، و رو به روی ما به ترتیب از نبش چپ به راست: کبابی «شمشاد»، آرایشگاه «چارلی»، و بعد چینه یک باغ کهنه و پشت باغ مناره آبی مسجد بازارچه از دور نمایان است.
بسیارعالی اما بیشتراز آنکه قصه جذابی داشته باشه زبان ودیالوگهای بسیارسنجیده ودرجه یکی داره به جرات میتونم بگم تنها کتابیه که زبان پهلوونها ولمپنهای اون روزگارو بدقت واستادی تمام به نمایش گذاشته روحش شاد
5
عالیه فقط کاشکی بشه از طریق اعتبار گوشیت خرید کنی اینجوری خیلی سخته خیلییی