نفس میکشید. چهطور این کار را میکرد تا کسی متوجه به هوش بودنش نشود. ادای خروپف را با آهنگی یکنواخت درمیآورد، لب زیرینش را شُل کرده بود. از همه مهمتر، پلکها نباید تکان میخوردند، ضربان قلب باید عادی باشد و دستها شُل و لَخت. ساعت دوِ صبح، وقتی میآمدند که ببینند آیا به یک تزریق فلجکنندهی دیگر نیاز دارد یا نه، مریض اتاق هفده در طبقهی دوم را میدیدند که در خوابِ ناشی از مورفین فرو رفته بود. اگر قانع میشدند ممکن بود تزریق بعدی را انجام ندهند و دستبندها را کمی شل کنند تا خون در دستهاش جریان پیدا کند. حُقهی تقلید حالت نیمهکُما، مثل بازی کردن نقش جنازه با صورت افتاده در میدان جنگ: میبایست روی یک چیز خنثی تمرکز میکرد، چیزی که میتوانست روی نشانهی غیرعمدی زنده بودن سرپوش بگذارد. به یخ فکر کرد، یک قالب یخ، یک قندیل یخ، یک برکه با لایهای از یخ روی آن یا یک چشمانداز یخزده. نه. تپههای یخزده هیجانات زیادی در خود داشتند. پس آتش؟ هرگز. زیادی پرجنبوجوش بود. به چیزی نیاز داشت که احساسی در او بیدار نکند، خاطرهای به یادش نیاورد ــ چه شیرین و چه خجالتآور. فقط جستوجو برای سوژهای پریشانش میکرد. هر چیزی خاطرهی دردناکی را در او بیدار میکرد. تصور یک صفحه کاغذ خالی هم ذهنش را به طرف نامهای هدایت کرد که به دستش رسیده بود، آنکه راه را بر گلوش بسته بود: «زود بیا. اگر درنگ کنی او میمیرد.» سرانجام به عنوان یک شی خنثی ذهنش را روی صندلی گوشهی اتاق ساکن کرد. چوب، چوب بلوط. لاکالکلخورده یا رنگشده؟ چند میلهی چوبی در قسمت تکیهگاهش هست؟ دستساز است یا کارخانهای؟ اگر دستساز است، نجارش چه کسی است و الوارش را از کجا آوردهاند؟ امیدی نبود. صندلی در ذهنش سؤال به وجود میآورد نه بیتفاوتی عمیق. دربارهی اقیانوس در روزهای ابری که از عرشهی کشتی حامل نفرات ارتش دیده میشد چه؟ نه. در آن مورد هم افق امیدی نبود. نه. آن هم نه، زیرا میان جنازههایی که آن پایین در سردخانهی کشتی بودند، شاید بچهمحلهاش هم بودند. باید روی چیز دیگری تمرکز میکرد. آسمانِ شب، بدون ستاره، یا شاید بهتر از آن، ریل قطار. نه چشماندازی، نه قطاری. فقط ریلهای بیانتها. بیانتها.
آنها پیراهن و پوتینهای بنددارش را گرفته بودند اما شلوار و کت سربازیاش (هیچکدام وسیلهی مناسبی برای خودکشی نبودند) در کمد آویزان بودند. فقط کافی بود برود پایین راهرو، به طرف در خروجی که از وقتی در آن طبقه آتشسوزی رخ داده بود و یک پرستار و دو بیمار مُرده بودند، قفلش نمیکردند. آن داستان را کرین، خدمتکار پُرحرف، در حال جویدن آدامس و شستن زیربغل یک بیمار، بهسرعت برایش تعریف کرده بود، اما فرانک فکر میکرد آن یک داستان سادهی ساختگی است برای کارکنانی که میخواستند وقت استراحت سیگار بکشند. اولین قدمِ نقشهی فرار از پا درآوردن کرین بود وقتی دفعهی دیگر برای تمیز کردن کثیفیهای بدنش میآمد. برای این کار میبایست دستبندها را شُل میکرد و کاملاً غیرقابل پیشبینی بود و به شانسش بستگی داشت، پس استراتژی دیگری انتخاب کرد.
دو روز پیش، وقتی دستبندبهدست در صندلی عقب ماشین گشت نشسته بود، سرش را دیوانهوار کج کرده بود که بتواند ببیند کجاست و به کجا میرود. هیچوقت آن اطراف را ندیده بود. قلمروِ او شهر مرکزی بود. هیچچیز بهخصوصی دیده نمیشد جز یک تابلوِ نئون با رنگ تند که رستورانی را برای شام معرفی میکرد و یک تابلوِ خیلی بزرگ برای یک کلیسای کوچک: بهشت اِیامای. اگر موفق میشد از درِ خروجی آتشسوزی عبور کند، به آنجا میرفت: به بهشت. با وجود این قبلِ فرار میبایست از جایی یک جفت کفش پیدا میکرد. راه رفتن بدون کفش در زمستان، در هر جهتی، احتمال دستگیری و بازگرداندنش را به بخش بیمارستان تا وقتی به جرم ولگردی محکومش کنند، زیاد میکرد. چه قانون جالبی، ولگردی، یعنی ایستادن در خیابان یا راه رفتن بدون هدف مشخص. در دست داشتن یک کتاب میتوانست کمکی باشد، اما پابرهنه بودن با هدف داشتن در تضاد بود و ایستادن بیحرکت میتوانست شکایتی مبنی بر پرسه زدن در پی داشته باشد. بهتر از هر چیز میدانست برای نقض قانون یا بیقانونی، لازم نبود حتماً در خیابان باشد. میتوانستی داخل باشی، سالها در خانهات زندگی کنی، و باز، مردانی با نشانی بر سینه یا حتا بدون آن، ولی همیشه با اسلحه، میتوانستند مجبورت کنند وسایلت را جمع کنی و راه بیفتی، با کفش یا بدون کفش ــ تو را، خانوادهات و همسایههات را. بیست سال پیش، وقتی یک پسربچهی چهارساله بود، یک جفت کفش داشت، هر چند که پاشنهی یکی از لنگههای آن با هر قدمی چلپی صدا میکرد. به ساکنان پانزده خانه دستور داده شد محلهی کوچکشان را که در حاشیهی شهر قرار داشت ترک کنند. بیست و چهار ساعت. به آنها گفتند بیست و چهار ساعت یا. «یا» یعنی «مرگ». صبح زود بود که به آنها اخطار دادند، پس بقیهی روز سردرگمی بود و عصبانیت و جمع کردن وسایل. شب که شد بیشترشان عازم شدند ــ اگر بود با ماشین، اگر نه پیاده.
لذت ادبیات واقعی را میتوان در این اثر تونی موریسون یافت. توصیفات قوی و موجز. شخصیت پردازی های خوب و قدرت قصه گویی ویژگی اثر موریسون است. داستانی کوتاه و تلخ که هر بخش آن از زبان یکی از شخصیت های داستان روایت میشود: فرانک سرباز ارتش که از جنگ کره بازگشته است. خواهرش سی. معشوقه اش لی لی. مادربزرگش لنور و...
اثری آمریکایی در مذمت جنگ، تبعیض و فقر... با ترجمه خوب میچکا سرمدی
3
داستان زندگی خواهر و برادری که زندگیشان از ابتدا با فقر و بی توجهی پیچیده و دردناک شروع شدهاست.جملات کتاب کوتاه و ساده هستند ولی نویسنده با همین جملات ساده و مختصر به زیبایی احساسات و افکار کاراکترهای داستان را توصیف کرده است.داستان بسیار کوتاه و مختصر است.
3
خوب بود، کاش قسمت پایانی کتاب بیشتر ادامه داشت و زود تمام نمیشد، جوری تمام شد که انگار نصفه ماند و از اول هم ماجرایی نبوده