شهر چیزی است مثل یک جانور گروهزی. دستگاه اعصاب خود را دارد و سری و شانهای و پاهایی. شهر چیزی است غیر از شهرهای دیگر، هیچ دو شهری نیست که مثل هم باشند. از اینها گذشته هیجانهای شهر از عواطف کلی ساکنان آن است. نحوه انتشار اخبار در شهر معمایی است که گشودن آن آسان نیست. مثل این است که سرعت انتشار اخبار بیش از سرعت حرکت کودکانی است که مدام در تقلایند و به چالاکی به هرسو میدوند که تازهها را برای همسالان خود بازگو کنند یا سریعتر از صدای زنانی، که از فراز پرچینها با زنان همسایه حرف میزنند.
پیش از آنکه کینو و خووانا همراه صیادان دیگر به کوی کپرها برسند دستگاه اعصاب شهر با این خبر به ضربان افتاده و به ارتعاش آمده بود: «کینو بزرگترین مروارید جهان را پیدا کرده!»
پیش از آنکه کودکان بتوانند نفسنفسزنان کلماتشان را اداکنند، مادرانشان خبر را دریافته بودند. خبر به سرعت از کنار کپرها گذشته و همچون امواجی خروشان خیابانهای شهر سنگ و سیمان را شسته و همهجا پخش شده بود. خبر به گوش کشیشی که در باغش قدم میزد رسید و چشمانش را در رؤیا فرو برد و تعمیراتی را به یادش آورد که در کلیسایش لازم بود. با خود میگفت: «یعنی قیمت این مروارید چقدر ممکن است باشد و کوشید به یاد آورد که طفل کینو را غسل تعمید داده است یا نه و آیا اصلاً عقد ازدواج کینو در کلیسا صورت گرفته است؟»
خبر به گوش لباسفروشی نیز رسید که در خیال رفت و با حسرت به لباسهای مردانهای نگاه کرد که مشتری فراوان نداشتند.
خبر به دکتر نیز رسید که زنی را پذیرفته بود که دردش پیری بود، گرچه نه پزشک این راز را بر زبان میآورد و نه زن زیر بارش میرفت. و چون دکتر دانست که این کینو کیست عبوس شد و در عین حال در فکر رفت. به بیمار خود گفت:
ــ از مریضهای منه. بچهاش را من معالجه میکنم. طفلک رو عقرب زده.
این را که میگفت مردمک چشمانش در توده پیهشان بالا رفت و به یاد پاریس مست شد. به یاد اتاقش در پاریس افتاد و آن را اتاقی مجلل پیشِ خود مجسم میکرد و زن عبوس یغوری را در نظر آورد، که با او در پاریس زندگی میکرد و او را دختری کم سن و سال و زیبا و مهربان در خیال آورد، که البته هیچیک از این صفات را نداشت. به بیمارش نگاه میکرد ولی فکرش در پاریس بود و خود را در نظر میآورد که در رستورانی نشسته است و پیشخدمتی بطری آبی برایش باز میکند.
خبر فورا به گوش گدایان صحن کلیسا نیز رسید، که از خوشحالی خندیدند زیرا میدانستند هیچکس دست و دل بازتر از بیچارهای نیست که ناگهان بختیار شده باشد. کینو بزرگترین مروارید جهان را پیدا کرده بود. خریداران مروارید در شهر در حجرههای خود بودند. در صندلیهای راحتی نشسته بودند در انتظار، که مروارید برسد. صیادان مرواریدهاشان را میآوردند و اول بگو و بخند بود، بعد دعوا و دادوبیداد و عاقبت تهدید، تا وقتی که به قیمتی که از آن کمتر ممکن نبود برسند. اما قیمتی بود که جرأت نداشتند از آن پایینتر بروند. زیرا پیش آمده بود، که صیادِ درمانده مرواریدش را به عوض فروختن، نیاز کلیسا کرده بود. و چون معامله سرمیگرفت و مروارید را میخریدند در حجره تنها مینشستند و نوک انگشتانشان را از لذت بازی با مروارید سیراب میکردند. البته این خریداران مروارید زیاد نبودند. خریدار اصلی یکی بیش نبود. او کارمندان خود را در حجرههای مختلف میپراکند که مثلاً گمان رقابت پدید آورد! خبر به این آقایان هم رسید و چشمانشان گرد شد و نوک انگشتانشان به سوزش افتاد و این فکر به ذهن یکیکشان آمد که ارباب که عمر نوح ندارد و عاقبت باید کسی جایش را بگیرد و هریک با خود گفتند با چه مقدار سرمایه میتوانند کار خود را شروع کنند.
همهجور آدم به کار کینو علاقمند شدند. آنهایی که چیزی برای فروختن داشتند و آنها که حاجتی! کینو مروارید جهان را پیدا کرده بود. جوهر مروارید با جوهر آدمی درآمیخته، و رسوب نابههنجارِ سیاهی پدیدآورده بود. همه ناگهان با مروارید کینو رابطهای برقرار کردند. مروارید کینو به همه رؤیاها راهیافته بود و به همه حسابها و نقشهها و طرحها و آیندهها و امیال و نیازها و هوسها و عطشها. فقط یک نفر مانع راه همه بود و این یک نفر کینو بود و از این راه همه کینو را دشمن خود میشمردند. این خبر آشفتگی بینهایت شیطانی و سیاهی در شهر پدیدآورده بود. این جوهرِ سیاه مثل کژدم بود یا مثل گرسنگی که با بوی طعام تیز میشود یا مثل تنهایی وقتی در عشق ناکام میمانی. غدههای زهر شهر شروع به ترشح کردند و شهر از فشار زهر ورم کرد.
اما کینو و خووانا از این چیزها خبر نداشتند، زیرا کامروا بودند و در عین هیجان همه را در شادکامی خود شریک میپنداشتند. خووان توماس و آپولونیا، در شادی آنها شریک بودند، و آنها آینه دنیا بودند. بعدازظهر وقتی خورشید پشت کوههای شبهجزیره ناپدید شد تا در دریای آنسوی خشکی فرورود کینو در کپر خود چندکزده نشسته بود و خووانا کنارش بود و کپر پر از همسایهها بود. کینو مروارید بزرگ را کف دست خود گذاشته بود و دستش گرمی و جانداری آن را حس میکرد و ترانه مروارید با ترانه خانه درآمیخته بود و یکی دیگری را زیبا میکرد. همسایگان شیفتهوار مروارید را در کف دست کینو تماشا میکردند و حیران بودند از اینکه چه مایه سعادت ممکن است با همین مروارید نصیب یک آدم شود.
خووان توماس، که در مقام برادر سمت راست کینو نشسته بود، پرسید:
ــ خوب، حالا که پولدار شدی چه خیالها داری؟
من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم
داستانی تمثیلی و فوق العاده بود ولی پایانی غمگین و جانکاه داشت.
ترجمه اش رو نمیشه گفت بد بود ولی مکرر از لغاتی که در حال حاضر به کار نمیره استفاده کرده و این نقطه ضعف جدی ترجمه بود .
در کل این کتاب اشتاین بک ازون کتابهاییست که بنظر من هرکسی باید بخونش
عالی...
5
عجب داستان جذاب گیرا نفس گیر ِو پند اموزی بود
ترجمه بسیارخوبی داره
توصیه میکنم تو مطالعه اش درنگ نکنید
5
ببخشید پس چرا من این کتاب رو از شهر کتاب خریدم به پنج هزار تومن ؟