در زمانهای قدیم، دوتا موش به نامهای جودیث و جِد بودند که داخل یک زمین کوچک که با سربازها اداره میشد زندگی میکردند. خونشون توی انبارِ یک مزرعه بود.
جایِ زندگی موشها دنج و زیبا و والبته خیلی هم امن بود و اونها رو از دست دشمنشون یعنی گربه بروتوس درامان نگه میداشت.
سالها گذشت .یک سال برف خیلی شدیدی بارید. موشها هر غذایی را که ذخیره کرده بودند خوردند. هر روز برای پیدا کردن غذا به داخل مزرعه میرفتند ولی چیزی نصیبشون نمیشد. برف همینطور میبارید و موشها گرسنه و گرسنهتر میشدند.
یه روز جد گفت: باید راهی برای غذا خوردن پیدا بکنیم وگرنه از گرسنگی میمیریم.