کتاب «آفتابپرست نازنین» نوشته محمدرضا کاتب( -۱۳۴۵) است، که تا کنون توانسته جایزه روزیروزگاری را به عنوان بهترین رمانِ سال، از آن خود کند.
سابقه ذهنی مخاطبان ایرانی از آثار كاتب، آثاری هستند كه به شدت درگیر فرم و زباناند که گاه پیچیدگیهای روایی آن خواننده را دچار سردرگمی میکند. اما نویسنده در این کتاب سعی کرده است تا خود را به خوانندگانش نزدیکتر کند و روایتی سادهتر را انتخاب کند.
«آفتابپرست نازنین» به روابط پیچیده انسانهایی میپردازد كه در جایی دوردست در محاصره برف و طبیعتی خشن در كارگاه مجسمهسازی مشغول به كارند. آدمهایی با هویتهای قومی و فرهنگی متضاد و متنوع كه اساس روابط آنها بر نوعی رقابت همراه با سوءتفاهم بناشده است.
شخصیت اصلی این داستان، دختری به نام شوکا است که مدتها پیش پدرش را از دست داده و مادرش نیز زندگی با یک افسر عراقی را به همراهی با او ترجیح داده است.
در فصل آغازین «آفتابپرست» میخوانیم:
«چشم که باز کردم همه چیز تاریک و تو هم بود. حتما جایی افتاده بودم روی زمین، چون چیزهایی تاریک از بین تاریکیهای بالای سرم میگذشتند. شاید هر کدام از آنها کسی، چیزی و اتفاقی بودند: بیخود نبود شبها آنطوری از خواب میپریدم و بیآن که بخواهم آن همه وقت زُل میزدم به روبهرویم که تاریکی بود. و فکر میکردم به چیزهایی که دور و برم با پولکهای براق روی زمین میخزیدند و تو هم میرفتند. و گاهی یکیشان که چشمهای سرخ ترسناکی داشت میایستاد و سر برمیگرداند و زُل میزد بهم. شاید به خاطر تاریک بودن و صدای نفسنفسهای آنهاست که میترسم ازشان و به خودم میگویم وقتی از خواب بلند شوم، اگر خواب بودم، همه چیز را باید برای شوکا و مریم تعریف کنم. و بگویم برایشان چه شده و چه بلایی سرم آمده و چقدر درب و داغان شدم تو این مدت. بگویم چطور جلو این همه سختی تاب آوردم و داغان نشدم که شدم. اگر یک کرگدن هم جای من بود داغان میشد، حتی بدتر از من».