نور تندی از جایی میخورد توی چشمم. دمر افتاده بودم کف کلبهی چوبیِ درب و داغانی. قصد مردن نداشتم، چون تازه یک تکه بشکن" پیدا کرده بودم. بشکنها پلاستیکهای مخصوصی بودند که کارخانهها دور بعضی از دستگاههای نو میپیچیدند تا جلو ضربههای احتمالی را بگیرند. پلاستیکهایی که میانش پر از حبابهای یکاندازهی هوا بود. گاهی که میخواستم حسابی کیف کنم، مینشستم یک جایی که منظرهی قشنگی جلوش باشد و بعد یکییکی حبابهای هوا را میترکاندم. وقتی آدم یک تکهی بزرگ بشکن دارد، نباید برای مردن اینقدر عجله کند. حتی یک کف دست بشکن برای زندگی کردن یک آدم درب و داغان مثل من بس بود.
به هر زحمتی بود غلت زدم و به پشت شدم. به دستهایم دستبند قلبیشکلِ عجیبی زده بودند.
خوب بود، کتاب مفاهیم کلیدی و مهمی در خود داشت، ولی متاسفانه آنقدر تکرار مکرر شده بود که به سختی میشد مو به مو آن را خواند و با اینکه، شروعی پرهیجان داشت، ولی از اواسط آن، دیگر جاذبه خود را از دست داد.