کتاب «هیس» نوشته محمدرضا کاتب ( -1345) است.
این کتاب جایزه کتاب سال منتقدان را در سال 1379 از آن خود کرده است.
محمدرضا کاتب را به واسطه تجربهگرایی و خرق عادتهای زبانیاش در ادبیات معاصر ایران میشناسند.
در رمان «هیس»، کاتب، ماجراها را چنان که دیکته میشود نشان نمیدهد بلکه چنان که خود میخواهد نشان میدهد و باز بر عهدة خواننده میگذارد تا ماجرا را آن گونه که میخواهد ببیند و رمان توسط راویان مختلفی ساخته میشود: پاسبان، نظامی گاه دلرحم و گاه خشنی که آنچه را میخواهد انجام نمیدهد و آنچه را نمیخواهد انجام میدهد؛ جهانشاه، قاتلی یا قاتل نمایی یا حتی مقتولی که با لذت به روایت هوسهایش مینشیند و از کشتن آدمها یا کشته شدن خود میگوید؛ نویسنده که در نیمة داستان میمیرد و به پایان رساندن رمان را به میراث میگذارد، و دیگر شخصیتهایی که اینجا و آنجا رشتة کلام را قطع میکنند و از منظر خود به روایت مینشینند، تا سرانجام رمانی پدید آید که با هر خوانشی شکلی دیگر به خود میگیرد و به تعداد مخاطبانش ماجرا عوض میکند.
در بخشی از رمان «هیس» میخوانیم:
«دیگر حتی اسمهایشان هم یادم نمیماند. شاید چون دلم میخواست فراموششان کنم شاید هم شکلهایشان این قدر شبیه هم بود که انگار همهشان یک نفر بودند و من هر بار با تکهای از بدن یا فعلهای این زن بزرگ زندگی میکردم.
برای آن که اسم او را با بقیه قاطی نکنم اسمش را گذاشتم آینه. بیشتر به خاطر آن بلایی که سر آینهام آورد. خیلی خوشگل بود. خودش هم این را خوب میدانست. گویا بارها کسی قبل از من این را بهش گفته بود. هیکلی عضلانی داشت و افتخار میکرد به حرفهایی که بهش زدهاند. اولش نفهمیدم از این حرفها چه منظوری دارد. وقتی فهمیدم چه میخواهد بگوید حالم دیگر ازش به هم خورد. شاید اصلاً برای همین با من دوست شده بود. خواستم مطمئن شوم. گفتم:
«یعنی چی؟»
گفت:
«آقا پسر کلاهت را یک خُرده بکش بالاتر تا بهتر بتوانی جلوت را ببینی.»
عین مردها حرف میزد. عین مردها چیزی را میخواست. وقتی میخواستم راهیاش کنم واقعا مثل یک ماده اسب لگد میانداخت. اولش فقط شوخی بود».