من تله شده بودم و این را وقتی فهمیدم که دیگر دیر بود: جلو چشمهایم داشتم ذرهذره نابود میشدم و تنها کاری که از دستم برمیآمد تماشا کردن بود. چون فقط اینطوری میشد چیزهای زیادی را ندیده بگیرم. شاید بهخاطر همین بود وقتی آن روز صبح چشم باز کردم و پدرخواندهام مرحبا را باز میان راهرو دیدم، دمغ شدم: هیچ پسر عاقلی وقتی آنطوری لخت روی تخت افتاده، از دیدن مردی که فکر میکند پدرخواندهاش است خوشحال نمیشود. مرحبا هر چند مدت یکبار بهم سر میزد تا ببیند چیزی کموکسر دارم یا نه. روزهایی که حدس میزدم میآید احتیاط میکردم و یک چیزی میپوشیدم و میخوابیدم. روز قبل آنجا بود وگرنه آنطوری نمیتوانست غافلگیرم کند. همیشه کلهی سحر میآمد. یکراست میرفت تو آشپزخانه. برای خودش چای دم میکرد و آنقدر آنجا مینشست تا بیدار شوم. و موقع رفتن تو کفشهای بابایم، طوری که من نبینم پول میگذاشت. آن کفشهای کهنهی قهوهای تنها چیزی بود که بابایم پیش مرحبا برای من گذاشته بود. مرحبا میگفت بابایم پولهایش را توی کفشهایش قایم میکرده. و یک مدت که با مرحبا همخانه بوده، هر چه پول توی کفشهایش میگذاشته گُم میشده. میگفت آن پولهایی که من حالا از تو کفش بابایم درمیآورم، همان پولهایی است که او توی آن سالها گم کرده.
فکر کنم مرحبا یک جورهایی به بابایم بدهکار بود، و حالا که او دیگر زنده نبود برای من جبران میکرد. شاید پولهای بابایم را هم صبح زود بلند میکرد، والّا چه دلیلی داشت صبح به آن زودی بیاید سراغم و آنطور دزدکی تو کفشهایی که بعد از آنهمه سال هنوز بوی پا میدادند پول بگذارد....
-از متن کتاب-