آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بارِ اوّلی که رولو مارتینْز را دیدم، در پروندهی پلیسِ امنیتی نوشتم «در شرایطِ عادّی دیوانهای خندهروست. نوشیدنیاش را تا آخرین قطره سر میکشد و هیچ بعید نیست گردوخاکی هم بلند کند. همین که زنی رد شود، بالا را سیاحت میکند و بعد نظر میدهد. ولی، بهنظرم، دوست دارد دیگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهراً هیچوقت واقعاً بزرگ نشده و شاید برای همین لایمْ را اینطور ستایش میکند.» نوشته بودم در شرایطِ عادّی؛ چون اوّلین ملاقاتمان در خاکسپاری هری لایم بود. فوریه بود و قبرکَنها چارهای نداشتند غیرِ اینکه زمینِ یخبستهی قبرستانِ مرکزی وین را با متّهی برقی بشکافند. طبیعت هم، انگار، سعی میکرد لایم را نپذیرد؛ ولی، بالأخره، دفنش کردیم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفتوسخت شده بود، روش ریختیم. لایم که در قبر خوابید، رولو مارتینز بهسرعت راه افتاد؛ انگار آن پاهای دراز و لقلقوش آمادهی دویدن بودند، بعد هم که اشکهای یک پسربچّه روی صورتِ سی و پنجسالهاش لغزید. رولو مارتینز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همین چیزی که بعدها اتفاق افتاد، بهنظرش، ضربهی هولناکی بود؛ شاید همانجور که ممکن بود به چشمِ من و شما هم ضربهی هولناکی باشد (برای شما چون میتوانستید تصورش کنید و برای من چون مدتهای مدید برای این اتفاق توجیهِ منطقی غلطی در ذهن داشتم). شاید اگر مارتینز حقیقتِ ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زیادی را میگرفت.