در گاردنپارتی چیزی آنچنان وسوسهانگیز و مقاومتناپذیر وجود داشت که توجه بیچونوچرای آرتور رو را به خود جلب میکرد. غرش آوای دستهی موزیک و صدای تَقتَق توپهای چوبییی که به نارگیلها میخوردند او را به صیدی بیاراده و دستوپابسته تبدیل میکرد. البته آن سال، به خاطر وقوع جنگی که هنوز هم ادامه داشت، نارگیل نایاب بود: آثار این جنگ را میشد از فاصلههای نامرتبی که بین خانههای خیابان بلومزبری به وجود آمده بود، دید ــ دودکش مسطحی در نیمهی بالای یک دیوار که شبیه دودکش نقاشیشده روی یک خانهی عروسکی بیارزش بود و کلّی آینه و کاغذدیواری سبز و از آن طرف نبش بعدازظهر آفتابی صدای خشخش روفتن خردهشیشهها، مثل صدای برخورد موجهای خستهی دریا روی ساحلی سنگلاخی. با اینهمه میدان با پرچمهای کشورهای مستقل و تودهای از پارچههای رنگارنگ، که پیدا بود کسی از زمان جشنهای آزادی حفظشان کرده، برای ایجاد فضایی شاد، منتهای سعیاش را کرده بود.
آرتور رو مشتاقانه به نردهها نگاه کرد ــ نردههایی که هنوز بیآنکه از بمبارانها آسیبی دیده باشند برپا بودند. گاردنپارتی او را درست همچون معصومیت، معصومیتی که با کودکی، با باغچهی خانهی کشیشی، و دخترانی در لباسهای سفید تابستانی و عطر پرچینهای پوشیده از گیاه و امنیت درآمیخته بود، به خود جلب میکرد.