در پایان جنگ جهانی اول تعبیر «فاشیسم» در اروپا تعبیری بیگانه بود. اما چهار سال بعد تقریبا هر اروپایی نام حزبی را میدانست که در ایتالیا، پس از درگیریهای سخت و طولانی که به جنگ داخلی میمانست، از طریق عملیاتی موسوم به «رژه به سوی رم» قدرت را به چنگ آورده بود، آن هم به رهبری مردی که در سالهای پیش از جنگ رهبر «حزب سوسیالیست ایتالیا» و شناختهشدهترین انقلابی کشور قلمداد میشد؛ یعنی، بنیتو موسولینی. تنها در عرض چند سال، کمابیش در سرتاسر اروپا احزابی پدیدار شدند که خود را «فاشیست» مینامیدند یا با تعبیری شبیه آن خود را نامگذاری میکردند. اما در سال ۱۹۳۳، وقتی «حزب ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان» به رهبری آدولف هیتلر ــ که تا چندی پیش از آن فرد چندان شناختهشدهای نبود و گاه «مردی از میان مردم» و گاه «عوامفریب» خوانده میشد ــ به طریقِ به هر حال مشروع قدرت را به دست گرفت، دیگر کم نبودند کسانی که دریافته بودند فصل جدیدی از کتاب تاریخ جهان گشوده شده است.
اینکه در اوایل قرن بیستم در سرتاسر اروپا امر کاملاً جدیدی رخ خواهد داد به انحای مختلف پیشبینی شده بود. دلیل آن این بود که به نظر میرسید حزب «سوسیالیستیِ» «کارگران»، که دکترین نظری اساسی کارل مارکس و فریدریش انگلس را تحت عنوان مارکسیسم مبنای خود قرار داده بود، در یک قدمی پیروزی نهایی ایستاده است. برخلافِ تقریبا تمام احزاب دیگر، حزبِ مارکسیستیِ سوسیالدموکرات آلمان حزبی صرفا «ملی» نبود، بلکه در بیشتر کشورهای اروپا معادلهایی داشت؛ وابستگانِ به این حزب، آنگونه که به نظر میرسید، به یک گروهبندیِ بینالمللی تعلق داشتند، یعنی «کارگران» یا «پرولترها» و تقریبا همگیشان احساس میکردند با این سرنوشت یکسان دستبهگریبانند که در نظام بینالمللی اقتصادِ بازار جهانی یا به عبارتی در نظام «سرمایهداری» به استثمار گرفته شدهاند. این تصور خوشایندی بود که به زودیِ زود، در دورانِ «بینالملل»، جنبش ِ «بینالمللی» و همگنِ انسانهای سادهزیست قدرت را به دست خواهد گرفت و بر اساس آرمانهای خود سایه هر قدرت و سلطهای را از سر انسانها «برخواهد چید».