مسخ، رمان کوتاه فرانتس کافکا، حتی با اینکه بیوقفه محرک نقد شده است و میشود، کامل است. الیاس کانهتی، نویسنده برنده نوبل، به کمالِ آن اشاره کرد: «در مسخ، کافکا به اوج استادی خود رسید: چیزی نوشت که هرگز نتوانست از آن فراتر برود، چون هیچ چیزی نیست که بتواند از مسخ ــ یکی از معدود آثار بزرگ شاعرانه کامل این قرنــ فراتر برود.» اما ممیزه این کمال ادبی این است که تکلیف ذهن خواننده را روشن نمیکند، ارضایش نمیکند، نمیگذارد با خودش آرام بگیرد. کمالش زیباییشناختی نیست. برعکس، یک لحظه از آزاردادن خواننده دست برنمیدارد تا او را وادارد که یکجور اثر برادر یا خواهر در ذهن درست بکند که سادهتر، آسانتر و در مجموع، به معنای فکریِ کلمه، خوشرفتارتر از خود داستان باشد. آخر این داستان، اگر که بشود به کافکا اعتماد کرد، فقط درباره یک هیولا نیست؛ در واقع به جهان که پا میگذارد ابرهای هیولائیت را به دنبال خود میکشاند. کافکا گفته بود: «ادبیات چیست؟ از کجا میآید؟ فایدهاش چیست؟ چه چیزهای پرسشبرانگیزی! آنوقت پرسشبرانگیزیِ آنچه را میگویی به این پرسشبرانگیزی اضافه کن و چیزی که عایدت میشود یک هیولای بیشاخودم است.» وجه هیولاییِ داستان روشن است، شکی نیست، پس کمالش در کجاست؟