همان لحظه حس کرد که باید خودش باشد. آن پایین ایستاده بود، چشمهاش را رو به پنجره گشاد کرده بود و زیر لب حرفی میزد. مینا جلوتر رفت پنجره را باز کرد و خم شد بهتر ببیند. اِپُلهای مانتویش زیر چادری که میبایست نازک باشد، برجسته به چشم میخورد. دستش را بالاآورد و کلمهای را بلند ادا کرد. مینا متوجه نشد.